sunday-4

سلامی دوباره به دختران ارمی
پارت۴ هم نوشتم دوستان توجه کنید داستان قرار نیست اونجور که شما میخواید ودوست دارید پیش بره انتظار هر اتفاقی داشته باشید
این عکسم به ترتیب از راست:جیسا.مینجو.یورا.ریکا.هانا.دنسا.دنی

 

http://s6.picofile.com/file/8186906226/smoke_PNG978.png

دخترا خیلی نگران دنسا بودن از صبح که پیش رئیس رفته بود دیگه برنگشته
رئیسم توی کمپانی و در دسترس نبود تلفن دنسام خاموش بود وبه هرکسی که زنگ میزدن از دنسا خبری نداشت…
ساعت ۱۲شب بود دخترا به خونشون برگشتن و منتظر دنسا شدند…
مینجو:خیلی دیر وقته فردام باید مدرسه بریم بهتره بخوابیم با بیدارموندن ما چیزی حل نمیشه.
ریکا اخم هاشو درهم کردوگفت:دنسا هنوز نیومده و ما ازش خبری نداریم چطور بریم بخوابیم؟
مینجو:ولی اخه…
ریکا:ولی اخه نداره چطور میتونی انقد بی فکر باشی؟
مینجو از روی مبل بلند شدو ایستاد و یکم صداشوبلند کرد:وقتی دارم با احترام باهات صحبت می کنم انتظار دارم توهم همینطور رفتار کنی…بهت اجازه نمیدم هرجور دلت بخواد باهام رفتار کنی ..ما هروز داریم این اخلاق خشک و ازخود راضیت تحمل می کنیم ولی دیگه بیش از حد داری پیش میری
ریکا هم بلند شدوجلوی مینجو ایستاد و باحالتی کاملا سرد جواب داد:جدی؟…خوبه الان یادت اومد عقده هاتو خالی کنی فک نکن نمیدونم همیشه به من حسودی میکردی بخاطر رقصم و میخواستی جای من باشی..
که یهو جیسا پرید وسط حرفشون و با عصبانیت گفت:بس کنید خجالت نمی کشید دعوا می کنید؟مثلا هم گروهی هستیمو باید پشت هم باشیم مهم ترازاون الان دنسا نیست و ما بجای اینکه به فکر اون باشیم به جون هم افتادیم؟!
ریکا اروم زیر لب زمزمه کرد:پشت هم باشیم….ویه نیشخندزدو به اتاق رفت…
مینجو اشک تو چشماش جمع شده بود وروبه جیسا کردوگفت:دیدی…دیدی چطور باهام حرف زد…اخه من چرا …که بغضش ترکیدو زد زیر گریه…
یورا رفتو مینجو رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد وسعی داشت ارومش کنه….
جیسا یه اهی از ته دل کشید و رفت تو بالکن تا هوایی به سرش بخوره…
زنگ در به صدا دراومد
یورا سریع رفتو درو باز کرد ….جیسا هم تا صدای زنگ و شنید سریع به سمت در رفت…
دنی و هانا بودند
یورا:شمایید که فک کردیم دنساست…
دنی درحالی که نفس نفس میزد:هرجایی که فکر میکردم دنسا میتونه رفته باشه رفتم اما خبری نبود ازش….
هانا:منم به تمام اشناهایی که میشناسیم سر زدم ولی خبری از دنسا نداشتن…
دنی رفتو رو مبل نشست و روی پاهاش خم شد وشروع کرد به گریه کردن….
دنی:امیدوارم اتفاقی براش نیوفتاده باشه دارم از نگرانی میمیرم…خدایا خودت کمک کن…
هانا کنار دنی نشست و باهاش حرف زد تا اروم بشه یکم…
یورا دوتا حوله برداشتو به هانا و دنی داد خیسه اب بودن..
بارون شدیدی میبارید و صدای رعدو برق ترس بدی تو وجود دخترا می انداخت…
ساعت ۴ صبح بود دنی و هانا و یورا و مینجو تو اتاق خواب بودند…جیسا هم روی مبل خوابش برده بود که یهو متوجه یه صدایی شد…
ازجاش بلندو شدو بااینکه چشماش تار میدید اما متوجه یه ادم شد…چشماشو یکم بهم مالید وبالاخره دنسا رو که خیسه اب بود درحالی که سرش پایین بود دیدبا ترس و نگرانی به سمت دنسا رفت ودست روی شونه های اون گذاشت و گفت:دنسا!!!!خوبی؟…کجا بودی؟میدونی چقد نگرانت شدیم؟
دنسا با بی حالی سرشو بالا اورد…
جیسا با دیدن صورت دنسا رنگ از چهرش پرید.
با لکنت گفت:د…دن..دنسا چه بلایی سرت اومده؟
دنسا تمام صورت و گردن و بدنش پراز خراش بود…ونتونست خودشو کنترل کنه و محکم روزمین نشستو شروع کرد به گریه کردن…اما صدای گریش بلند نبود که بقیرو بیدار کنه….
جیسا خیلی ترسیده بود کنار دنسا نشستو موهاشو از صورتش کنار زدو گفت:خواهش میکنم اروم باش و سعی کن همه چیو برام تعریف کنی
دنسا نگاه مظلومانه ای به جیسا کرد و با بغض و گریه شروع کرد به تعریف کردن ماجرا…..
جیسا با عصبانیت درحالی که بغض تو گلوش بود و اشکاش دونه دونه میریختن با نفرت تمام گفت:اشغال….مردیکه کثیف چطور تونست..چطور تونست اینکارو باهات کنه میکشمش….
دنسا هم فقط و فقط اشک میریخت یجورایی از اتفاقی که براش افتاده بود شکه شده بود…
جیسا صورت دنسا رو نوازش کرد و گفت :نگران نباش عزیزم از اون ….شکایت میکنیم تقاص کارشو پس بده
دنسا:نه نه نه خواهش می کنم نمیخوام کسب بفهمه لطفا لطفا….
جیسا:باشه عزیزم تو فقط اروم باش فعلا
دنسا:الان من بایپ چه خاکی تو سرم بریزم…چیکار کنم..چی..کار..
وفقط گریه میکرد…
جیسا دنسا رو تو بغلش گرفت و گفت:غصه نخور عزیزم…همه چیز درست میشه..زمان میگذره
دنسا:همه چی میگذره ولی پاکی من که دیگه بر نمیگرده..
اینچ که گفت جیسا خیلی ناراحت شد و خودشو خیلی کنترل کرد گریه نکنه…:به هیچ وجه خودتو مقصر ندون..تو پاکی خیلیم پاک و معصومی خودتو با این حرف عذاب نده..
دنسا دیگه چیزی نگفت و قطره قطره اشک میریخت..‌
بعداز ربع ساعت جیسا دنسا رو به اتاق برد و روی تختش خوابوند واروم تو گوشش گفت:میدونم خیلی سخته ولی سعی کن بهش فکر نکنی و اروم بخوابی
وپیشونیه دنسارو بوسیدو شب بخیر بهش گفت…

20 نظر در “sunday-4

  1. اتفاقا اینجوری باحال تره
    اوخییییی مرتیکه *******ِ ***ِ ****
    ذیکاذچرا اینگونه گشت عایا؟!

    • اره دیگه مثلا جیمین عاشق یکی دیگه میشه بعد بهم نمیرسید خخخخخخخخ
      ریکا بسی عصبانی گشت …

      • اوخ ارههههه…چ‌خوب میشه….بعد مثللذعاشق مهتاب میشه منم میفهمم میکا داداشم نی میرم با داداشم

        • اره عاشق مهتاب میشه بعد داداشتم عاشق من میشه و داداش واقعیته و سرتو این وسط بی کلاه میمونه خخخخخخخخخخ

  2. آخییی!!گناه داره!!!اونی خیلیییییی خوب نوشتییییی..عالییییییییییییی بود..میسی..بوس بوس..^^

  3. واییییی اخی دنسا دلم براش کباب شد!!این قسمت خماری داشتتتت…یعنی مرتیکه کیه؟؟؟؟مرسی مادری بسی پرفکت مثه همیشه منتظر قسمت بعدم^_*

  4. انتظار ها تموم شد
    من چرا اینقد عصبانیم؟؟ ۰٫o
    خخخ ممنون آبجی
    دوس دارم داستانتو بسی
    راستی اونی آخر هفته داستاتمو میزارم.کلی کار ریخته سرم|:

  5. سلام خوبی؟ من دوس دارم تو وبت نویسنده شم اگه خودتم دوس داشته باشی من ی داستانم براشونم نوشته ام
    دوس دارم تو وب تو بزارمش
    اگه راضی باشی بهم خبرشو بده
    داستانتم خیلی قشنگ بود
    مرسی

    • سلام مرسی عزیزم توخوبی؟
      واااای اینکه عالیه چرا دوست نداشته باشم فقط ایمیلتو بده دعوت نامه بفرستم برات❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *