sunday-2

پارت دومم براتون نوشتم بفرمایدادامه
این عکسایی که درست کردم خیلی باکیفیت و بزرگ هستن بخاطرقالب کوچیک شدن

دخترا بعد از مدرسه به خوابگاهشون رفتند…
دنسا پشت کامپیوترش بودو اهنگ مینوشت طبق معمول….جیساهم خوابیده بود…هانا و دنی هم مثل همیشه پشت تلوزیون ایکس باکس بازی میکردن…ریکا هم دراز کشیده بود رو تختش و هنزفری تو گوشش بودو اهنگ گوش میکرد…مینجوهم داشت شام درست میکرد…ویورا توی بالکن نشسته بودو فکر میکرد وقهوه میخورد…
مینجو-همگی بیاید شام حاضرشد…
دنسا رفت و صدای جیسا زد برای شام..
دنسا-جیسا..جیسا بلندشو شام حاظره..
جیسا با بی حالی جواب داد-نمیخوام گشنم نیس
دنسا-بهت میگم پاشو اینجوری زخم معده میگیری هیچی نمیخوری
جیسایکم صداشو بالا بردوگفت-بهت میگم نمیخوام..گیر نده لطفا
سرشو زیرپتو کردوروشو برگردوند به طرف دیوار
دنساهم ازاین کارش خیلی بدش اومدو پتو رو ازروی سرش کنار زدو با صدای خیلی بلندی گفت-بهت میگم پاشو بیا شام
جیسا اعصابش خورد شدو از روتختش با عصبانیت بلند شدوکافشنشو برداشت و ازخونه بیرون رفت بدون اینکه چیزی بگه…
مینجو-هی جیسا..
اما جیسا توجهی بهش نکرد
دنساهم خیلی عصبانی شده بود از اتاق بیرون اومد وگفت-جیسامعلوم نیست امروز چشه خیلی بداخلاق شده نمیشه باهاش حرف زد
یورا سرشو پایین انداخت و گفت-بخاطرمنه …متاسفم اونی بابت شام ممنون زیاد گشنم نیس من میرم میخوابم شب همگی خوش و شام نوش جان…
یورا ازپشت میز بلندشدو به اتاق رفتو گرفت خوابید…
دنسا-معلومه این دوتا چشونه؟کم کم دارم از دستتون دیونه میشم
دنی هم که کلا بیخیاله همه چیه با ریلکسی تمام همینطور که برنج میخورد بادهن پرگفت-ببین خواهرم مثل منو هانا ریلکس باش چین و چروک های صورتت دیدی؟داری پیر میشیا ازبس حرص میخوری
هانا هم پرید وسطو گفت-راست میگه دیگه خیلی خودتو اذیت میکنی ریلکس باش اونی
دنسا اخم هاشو توهم کردو انگشتشو بالا اوردو روبه هانا کردوگفت-تویکی دیگه حرف نزن که از دستت خیلی عصبانیم…فهمیدم چه بلایی سر سانی بیچاره اوردی
هانا غذا پریدتوگلوش و چندتا سرفه کردو لبخندی زدوگفت-او..اونی متاسفم..اما اون واقعا حقش بود..
دنسا-ساکت شو
هانا صاف نشستو گفت-چشم…….و سرشو کرد تو بشقاب برنجیو تند تند خورد
مینجو خیلی نگران جیسا بود …چون معمولا جیسا ناراحت نمیشه ولی وقتیم میشه تا چند روز دپرسه..
ریکا هم بدون هیچ حرف و مشارکتی توی حرفای بقیه داشت اروم شامشو میخورد و زودترازهمه تمام کردو بدون شب بخیر رفت خوابید…
دنی-این دختر خیلی سرده..نمیدونم کی میخواد درست بشه
دنسا چپ چپ نگاهی به دنی انداخت دنی حساب کاردستش اومدو بلندشدو بشقابارو توی ظرف شویی گذاشت…
جیسالب ساحل اروم قدم میزد تایکم اعصابش اروم تر بشه و بره خونه…که یهو نگاهش به شوگا افتاد…
شوگا جلوی جیسا ایستادو خیلی خوشحال شد که اونو دیده اما بروز نداد وبااخم شروع کرد به حرف زدن..
-اینجا چیکار می کنی نصفه شبی؟
-نمیبینی دارم قدم میزنم دیگه
-میدونم قدم میزنی کور نیستم که…اما فک نمیکنی الان وقتش نیست؟
جیساخودشو خیلی کنترل کرد چیزی بهش نگه اما نتونست جلو زبونشو بگیره خودشم که اعصابش خوردبودوسرشوگا خالیش کرد
-من میخوام بفهمم به توچه مربوطه توکاربقیه دخالت میکنی؟
شوگاهم صداشو بلند کردوگفت-نمیگی یه بلایی سرت بیاد؟واقعا متوجه نیستی الان وقت خوبی برای قدم زدن یه دخترتنها نیست؟
-شوگا خواهش میکنم ولم کن برو یهو یه چی بهت میگم ناراحت میشیا
-واقعا به تو نیومده باهات خوب رفتارکنن بداخلاق..خیلی خب برو منم دخالتی نمیکنم هربلایم سرت اومد برام مهم نیست
شوگا کلاشو سرش کردو با اخم ازکنار جیسا رفت..
جیسا هم بدون یکذره توجه به راهش ادامه داد اما شوگا نتونست تحمل کن دوباره برگشتو دست جیسا روگرفت….
شوگا-لعنتی نمیتونم بیخیالت بشم…
جیسا هم با قیافه تعجب زدش بروبر شوگارونگاه میکرد
شوگا یه سرفه ای کردو خودشو به اون راه زدوگفت-چیه چرااینجوری نگاه میکنی؟خب من یه پسرم نمیتونم دوستمو تنها بزارم
جیسا-ازکی تاحالا بقیه برات مهم شدن؟
شوگا توچشمای جیسا زل زدوباجدیت تمام گفت-ازهمین الان..
جیسا دیگه حرفش نیومد..
شوگا دست جیسارومحکم تر گرفت و گفت-منم باهات میام..بگی نه هم ولت نمیکنم پس تلاشی نکن…
وجیسارو دنبال خودش کشوند..بعداز۱۰ دقیقه..
جیسا -صب کن شوگا..معلومه داری چیکار می کنی؟
شوگا-مگه دارم چیکار میکنم
جیسا دستشو از دست شوگابیرون کشیدوگفت-من نیازی به مهربونیه تورو ندارم توجهتو برای بقیه دوستات نگه دار..
شوگا-متاسفم که اینو میگم ..اما نمیتونم این حرفتو گوش کنم چه بخوای چه نخوای
جیسا که دید نمیتونه شوگاروقانع کنه گفت-من میخوام برگردم خونه..خدافظ..
وبرگشت که بره اما شوگا جلوش مثل یه مانع ایستاد..
شوگا حرفاشو خیلی جدی میزد بدون هیچ لبخند یا شوخی ای…خشک وسرد و رک…
-چرابامن اینکارو میکنی؟
جیسا-میشه بگی دقیقا چیکارکردم؟
-خودت نمیدونی یعنی؟
-نه نمیدونم
شوگا-زنگ میزنم..جواب نمیدی..اس میدم جواب نمیدی..پی ام میدم جواب نمیدی…چرااینکاروباهام میکنی؟
جیسا-شوگا خواهش میکنم دست از من بردار بجامن چشماتو بیشتر باز کن ببین دوروبریات چقد دوست دارن..
شوگا-منظورت چیه از دوست داشتن؟
جیسا-بخاطر تو….. خواست حرفشو بزنه اما حرفای یورا مانع شد که بگه…
جیسا-بیخیال من میرم لطفا ولم کن شوگا
شوگا-نمیدونم جریان چیه اما هرکیم باشه نمیخوامش و برام مهم نیست کیه..
جیسا بااین حرفش خیلی عصبانی شدوبااخم گفت-یعنی چی مهم نیست میدونی بخاطرتوداره چه زجریو تحمل می کنه؟
شوگا خیلی تعجب کرده بودوفریاد زد-کیه؟اینی که بخاطر من داره زجر میکشه کیه؟وچرا بخاطرمنه؟
جیسا -توازهیچی خبر نداری..
شوگا-خب بهم بگوکه بدونم چرا نمیگی؟
جیسا-چون اون نمیخواد که چیزی بگه..
شوگا-….. دیگه حرفی براش نیومد که بزنه
جیسا هم شوگارو هل داد و با عجله دوید..
شوگا خواست دنبالش بره اما پشیمون شد و سه ساعت روبه روی ساحل نشسته بودو فکر میکرد راجب حرفای جیسا..
جیسا هم به خوابگاهشون رفتو اروم درباز کرد وبدون اینکه کسی متوجه بشه خوابید….

1 نظر در “sunday-2

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *