SunDay-21

براتون قسمت ۲۱ هم نوشتم
اگه زود به زود بزارم شما نظرزیاد نمیزارید ولی خب این پارتو بدلیل کنجکاوی زیاد شما زود نوشتم دفعه دیگه دورترمیزارم تا نظرات بیشتر بشه یوهاهاها
پگاه جان عزیزم بزار نتم درست بشه برات دعوت نامه میفرستم با موبایل نمیشه اذیت میکنه
عکس این دو پارت رو با موبایل درست کردم چطور شده؟؟؟یادتون نره جواب بدیدا…
حالا بفرمایید ادامه
sunday

مینجو با دیدن دنی کلی جا خورد هنوز باورش نمیشد دنی رو به روش ایستاده بود سریع دویدو دنی رو بغل کرد….
دنی مث مجسمه خشکش زده بود : تو …تو زنده ای؟ یامن دارم خواب میبینم
مینجو خودشو ازبغل دنی بیرون اوردوگفت: اوهوم زنده ام متاسفم باعث شدم نگران بشید
دنی شروع کرد به خندیدن: مگه ممکنه ماخاکسترتو هم ریختیم… مگه میشه؟
مینجو: همش صحنه سازی بوده ….درسته داشتم میمردم ولی یه نفر نجاتم داد….
دنی: پس کسی که ما خاکسترشو ریختیم کی بوده؟
مینجو: یه دخترکه خودکشی کرده بود
دنی: وای خدا باورم نمیشه…
مینجو رو بغل کردوگفت: حالا ازاینا بگذریم واقعا خوشحالم زنده ای..راستی کی نجاتت داد؟
مینجو یه لبخند رو لباش نشست: داستانش طولانیه….بیا بشین برات تعریف کنم
هردوتاشون روی مبل نشستند و مینجو شروع کرد به تعریف کردن ماجرا:
اون روزی که سه یونگ به کلاسمون اومد …جونگ کوک خیلی باهاش گرم گرفت و خب من یکم حسودیم شدوگفتم زودتر میرم..همینطور که میفرتم یهو بایه پسر قد بلند برخوردم خیلی عجیب و غریب بود چندتا سئوالم ازش کردم جواب نداد باهاش خدافظی کردمو تااینکه اون روز بهم چاقو زدن و عمل شدم بعدم که یه دکتر ناشناس قصد جونمو کرد اما موفق نشد چون میها Mi Ha منو نجات داد و نزاشت بمیرم
دنی:میها کیه؟
مینجو: همون پسری که اون روز تو مدرسه دیدمش.
دنی: ببین من واقعا گیج شدم این میها کجای داستانه؟ و تو مدرسه ما چیکار می کرده و اینکه چرا خواستن تورو بکشن؟؟؟؟ و‌‌‌…..
مینجو: اینکه قاتل من کیه رو هیچ وقت نتونستم بفهمم میها بهم نمیگه نه اینکه کی بوده و نه اینکه چرا خواستن منو بکشن….
دنی: خب منو چرا اینجا اوردن میدونی؟
مینجو: منم چیزی نمیدونم تو رو که دیدم جا خوردم
دنی:این میها که انقد پسر خوبیه چرا نزاشت برگردی پیش ما
مینجو: بخاطر خودم ..‌چون منو مخفی کرده که زنده ام اگه بدونن منو میکشن
دنی: خیلی مزخرفه قضیه چیه دیگه؟اخه اونا چرا باید تورو بکشن اصلا اون حیونا کین؟
مینجو: نمیدونم….
میها با لباسای مشکی وارد سالن شد و دنی و مینجو رو کنار هم دید…
مینجو با دیدن میها خیلی خوشحال شدو ازسرجاش بلندشد:اوپا اومدی؟
میها:اوهوم…
دنی هم برگشتو میها رو دید و دست به سینه کنار مینجو ایستاد و خیلی ریلکس گفت: به به شوالیه سیاه مینجو تشریف فرما شد
میها: ازخونه جدیدت خوشت میاد؟
دنی چشماش گرد شدوگفت:بله؟؟؟!!!! خونه جدید دیگه چه کشکیه من الان با مینجو برمیگردم خوابگاه…
میها: متاسفم که اینو میگم ولی فعلا مهمان مایی
دنی:چه کوفتی برا خودت میگی
میها:بهتره دردسر نسازی چون به ضرر خودت تمام میشه…
دنی: وای که چقد ترسیدم
دست مینجو رو کشیدوگفت:بیا بریم
میها جلوشون ایستادو بازهای دنی روگرفت و توچشماش خیره شد وگفت: منو عصبانی نکن
مینجو دستشو از دستای دنی بیرون اوردوگفت: بهتره به حرفای میها گوش کنی اون مراقب ماهه بهمون صدمه نمیزنه …
دنی: ازکجا مطمئنی که این کاراش نقشه نباشه؟
مینجو تو چشمای میها خیره شدوگفت:مطمئنم من باورش دارم
دوتا از زیر دستای میها وارد سالن شدن..وبرای میها تعظیم کردن…
میها:دنی رو به اتاقش ببرین
دنی:من بدون مینجو جایی نمیرم
مینجو:نگران نباش دنی من حالم خوبه باهاشون برو
دنی برگشتو چپ چپ نگاهش کرد:نکنه عقلتو از دست دادی
مینجو خندیدوگفت : نه
زیر دستای میها دنی رو بزور به یکی از اتاقا بردند….
مینجو هم به اتاقش خودش رفت پشت سرش میها هم همراهش رفت…
هردو روی لبه ی تخت نشسته بودن…
مینجو دستاشو روی دستای میها گذاشت:اوپا…نمیخوای بهم بگی جریان چیه؟
میها دستاشو از دستای مینجو بیرون اورد و آرنجشوروپاهاش گذاشت وروی زانوهاش خم شد وسرشو پایین انداخت وگفت:ازم نپرس نمیتونم چیزی بگم
مینجو صورت میها رو با دوتا دستاش گرفت و به طرف خودش کرد: تو بهم اعتماد نداری؟
میها دستای مینجو رو که روی صورتش بود محکم فشار دادوگفت: بیشتر ازخودم بهت اعتماد دارم
مینجو:پس بهم بگو.
میها:نمیتونم بگم بخاطر خودت اذیت میشی…نپرس لطفا
مینجو:اگرتو اینطور میخوای باشه نمیپرسم…
میها مینجو رو تو بغل خودش گرفت و درحالی که موهاشو نوازش میکرد: تو اولین کسی هستی که به من لبخند زد.. ازم سئوال پرسید…دستامو گرفت…وقلبمو تمام و کمال متعلق به خودش کرد…وارزش برام قائل شد…
مینجو ازبغلش بیرون اومد:واقعا؟
میها:اره
مینجو:پس پدرو مادرت چی؟ هیچ وقت راجب خانوادت حرف نزدی..‌توهمه چیو راجب من میدونی ولی من نه…
میها:بهتر که ندونی….
مینجو:بهم بگو لطفا
میها یه نگاه به مینجو انداخت وشروع کرد به گفتن: پدرم وقتی ۶ سالم بود مادرمو کشت …من همه چیوباچشمای خودم دیدم(اشک از چشماش پایین اومد و یکم صداشو بالاتر برد) اون…بدنشو تیکه تیکه کرد با طبر که هیچی از بدن مادرم باقی نموند…ومن فقط تونستم کاراشو ببینم بدون اینکه به مامانم کمک کنم…هنوز صدای فریاد کشیدنای مامانم تو گوشمه تا اخرین لحظه ای که جون داشت ازاون پست فطرت خواهش میکرد که کاری بامن نداشته باشه…اونوقت من چیکار کردم براش؟؟؟ هیچی اخرشم از ترس اینکه منم بکشه ازخونه فرار کردم …
مینجو به حدی ازاین حرفا شوکه شده بود که نمیتونست چیزی بگه میها رو تو بغلش گرفتو اشک ریخت و گفت: تقصیر تو نیس خودتو مقصر ندون عزیزم…
میها: منم مقصرم که نتونستم کمکش کنم….
مینجو: تو یه بچه ۶ ساله بودی چطور میتونستی نجاتش بدی…
میها: هرشب کاووس اون روزو میبینم….
مینجو فقط گریه میکرد
میها: میشه ازت خواهش کنم تنهام نزاری؟ نرو…هیچ وقت نرو….
مینجو: هیچ وقت تنهات نمیزارم ..هیچ وقت…
میها از رو تخت بلند شدو خودشو جمعو جور کرد وگفت: تو دیگه بخواب من میرم…
مینجو: باشه مراقب خودت باش
میها ازاتاق بیرون رفت و مینجو چراغو خاموش کرد و خوابید…..
————
میها وارد یه مخفی گاه وسط جنگل شد که تو کوها مثل یه قصر بزرگ ساخته بودنش و سرستون هاش همه ازمجسمه های حیونا بود…..
از در سالن وارد شد و به پذیرایی اصلی رسید ….
یه مبل تک نفره بزرگ روبه روش بود ….
میها یه تعظیم خیلی کوتاه کرد
-گرفتیش؟
میها:بله
-افرین کارت خوب بود
میها:رئیس؟
-چیزی میخوای؟
-چرا دنی رو دزدیدید؟
-اون دیگه به تو مربوط نیس فقط کارایی که میگمو انجام بده…
میها:چشم….
-امیدوارم دنی به سرنوشت مینجو دچار نشه…
میها: نکنه میخواید اونم بکشید؟
رئیسش خندیدوگفت:فعلا نه عجله ای نیست هنوز داغ مینجو رو دارن بهتره یکم فاصله بین مرگاشون بیوفته….(شروع میکنه خندیدن باصدای بلند)
میها مخفیانه مینجو رو نجات داده بود بدون اینکه هیچکسی بفهمه….

36 نظر در “SunDay-21

  1. اوه اوه…چه اوضاعیییییی!
    این رئیسه نکنه همون مدیرس؟
    هی وای من!
    بیچاره بقیشون که خبر ندارن مینجو زندس…چه زجری میکشن
    .
    .
    .نهههههههه…خواهش میکنم زود به زود بذار…من از کنجکاوی میمیرم خوووو!

    • اخی چه کنیم با دل جزقالت؟ بیا تا عمل جراحیش کنیم خخخخخخ
      ولی ازحق نگذریم میها خیلی سختی کشیده گناه داره

  2. واااااااااای …..چقدر خوبه این داستان ادم هر چی جالو تر میره رازالود تر مبیشه..
    مرسی عزیزم…
    وای نه تند تند بزار همگی قول میدن کلی کامنت بزارن …
    عکسا هم خیلی خوبن ..خسته نباشی…
    خواهشا زیاد مارو تو خماری نزار چون اخر داستان و یادمون میره حیفه

  3. هوووووو تا اینحا یه نفس خوندم!^^ کجا بودی مادری؟؟؟نمیگی دلم برات میپکه؟؟؟:( هورااااا مینجو زندسسسس!!! مینها دیگه چه جیگریه؟؟؟البته از حرفاش بهش میخورد جیگر باشه خخخخ …به به هر دفعم یه خماری میذاری ادمو تو افق محو میکنی!!!! خسته نباشییییی مادریییی ♡♡منتظرم!

    • خب پس یه نفس عمیق بکش…..افرین خسته نباشی دخترم
      من جایی نبودم نت یه عمره خراب شده کسیم پی گیری نمیکنه بابام مرد زنگ زدن بهشون ولی رسیدگی نمیکنن
      میها دوبار عکسشو گذاشتم که دیدیش خخخخخ
      گناه داره بچه…
      مرسی عروس گلم❤

  4. هی وای بر من چ قاطی پاتی شد
    ولی چون یکی‌یدونت باهوشه کاملا گرفت چی شده
    دنی‌اوپا‌منو نکشیناااااااا همتونو تیکه پاره میکنم خشم منو بیدار نکنینااااااا
    هی میها چ‌خوبه
    هههههق ولی گونا داره
    ببین من ک نظر اومشل میزاااارم براااات
    ببین خلب ام داره ❤ ببین ببین
    زودی براز خب؟؟ میرسی

    • افرین یکی یدونه باهوش من
      اوووووه خشم اژدها را بیدار نکنید خخخخخخ
      مرسی یدونم که قلبم میزاری منم برات میزارم❤❤
      خواهش عروسی❄

  5. ای وای بر من خودایااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
    یعنی داسیت فوق العاده کرایم
    خیلی دوسش دارم اما چرا مینجد یادی از کوکی نمیکنه آخه چرااااا؟ این یارو کیه که به میها دستور میده؟ یعنی مینجو عاشق میها شده؟ یعنی کوکی و مینجو دوباره به هم میرسن؟ بقیه اعضا قرار مثه مینجو بشن؟
    فقط میتونم منتظر قسمت بعد هستم

  6. وایییی نگینی عالی بود ۳>
    آخیی دلم واسه میها سوخت:'(
    ولی اون رئیسش معلوم نی چه آدمیه >|
    نگین عکسش خیلی خوب بود خیلی دوسش داشتم و از اونجایی که من عاشقه جونگوکم همه ی عکساشو میدوستم ولی این یه چی دیگه بود اصن من اونو دیدم به فنا رفتم ۳>
    باز میگم خیلی خوب بود!
    اوه داستان نوشتم sorry هر موقه تونستیو وقت کردی پارت بعدیو بذار خواهری 🙂 :-*

    • اتفاقا من کامنت های داستانی دوست دارم با این طولانیا کلی کیف میکنم هههههه
      اره این رئیسشون خیلی بی رحمه
      میها بیچاره گناه داره T.T
      واقعااااا؟ په کوکی لاوری چه خوب خوشحالم از عکس خوشت اومد و ممنون نظرتو گفتی❤❤❤❤

  7. چ پیچ در پیچ شد
    این میها همونیه ک عکسشو گذاشته بودی؟؟؟
    دل منو برده بود؟؟؟اگه اونه ک با مینجو هوو میشم گگگگT.T
    عکس کوکی تو حلقم خخ…چ خوشمل شده داداشم…البته خوشمل بودا
    اووووووووخی میها کوچولو بود داغ مادرشو دید…بیچاره
    میها عزیزم بیا این جا پیش خودم
    خودم برات مادری میکنم خخخ
    بیا بغل مامانی…

  8. عزیزم قرار بود زود بزاری که.. پس چی شد؟؟/!!!!…من هر روز به وب سرمیزنم به امید این که گذاشته باشی.. :((..اما خبری نیست…بابا داستان یادمون رفت ..ابینجوری مزش میره…حیفه بخداااا… :((

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *