sunday-18

سلام به همگی واقعا بابت تاخیر متاسفم اینم ازشانسه که یهو نت بالا اومد البته هی قطع میشه جیگرمنو خون کرده

امیدوارم درک کنید و ازاین پارتم خوشتون بیاد اینم عکس ریکاهه

http://s3.picofile.com/file/8196439518/55065076_copy.jpg

همگی تو حیاط مدرسه جمع شده بودن وقتی جونگ کوک سه یونگو که بیهوش بود اورد بیرون حاله دنسا بد شد وبالا اورد…
دنی رفت پیش دنسا تا بهش کمک کنه…
جیسا:دنسا وقتی خون میبینه حالش بد میشه…
جونگ کوک درحالی که سه یونگ کولش بود گفت:حالا میگید من بااین چیکارکنم؟
یورا:ما نمیدونیم کجا زندگی میکنه
جی هوپ:ازشانس خوبمون موبایل هممون که نیست و نابود شده وگرنه با موبایلش به خانوادش زنگ میزدیم..
وی:جالبه هیچکیم دنبالش نیومده
یهو از دور یه نفر بلند فریاد زد:هانا
هانا با تعجب برگشت و یه نگاه انداخت و دید که برادرشه با دو سریع رفت تو بغلش و گفت:اووووپا..
میکا:چی شده؟ تاالان کجا بودی؟۴ساعت از تعطیل شدنت میگذره من که تو ماشین خوابم برد
هانا:اگه بدونی چه بلایی به سرم اومده
جیمین به سمت اونا اومدو دستشو به طرف میکا دراز کردوگفت:سلام من جیمینم..بخاطر اون دفعه واقعا شرمنده شدم ببخشید دیگه
میکا:نه عب نداره مشکلی نیست…میگما اونجا چه خبره؟ چرا لباساشون خونیه؟
هانا:قضیش طولانیه…خونه رفتیم توضیح میدم..
میکا:میشه یه نگاه بهشون بندازم؟ بنظر خوب نمیان
جیمین:هان؟
میکا رفت پیش بقیه و احوال پرسی کرد وروبه جونگ کوک شدوگفت:حالت خوبه؟
جونگ کوک :من اره اما اینی که پشتم نه.
میکا:میشه من ببینمش؟
جونگ کوک:؟؟؟؟
هانا:میکا پزشکی خونده و الان یه پا دکتریه برا خودش
جونگ کوک:اهان اره حتما
جونگ کوک سه یونگو رو زمین خوابوند و همین که میکا بالا سرش اومد بادیدن صورت سه یونگ کلی تعجب کرد…ودست و پای خودشو گم کرد…
دست زد به پیشونیش خیلی تب داشت وگفت:باید سریع ببریمش بیمارستان خون زیادی ازش رفته بدنشم مثل یخ منجمد شده خطرناکه براش
میکا سه یونگو بغل کردوتو ماشین گذاشتش و با هانا و جیمین رفتن بیمارستان بقیه هم رفتن خوابگاه..
———
مکان:بیمارستان
سه یونگو بستری کردن و جیمین و هانا و میکا هم بیرون رو صندلی نشسته بودن…
هانا:باید به مادرو پدرش زنگ بزنیم
جیمین:حق باتوهه ولی موبایل نداریم
میکا سرشو پایین انداخته بودوگفت:پدرو مادرش مردن
جیمین:چی؟؟؟؟
هانا:تو ازکجا میدونی؟
میکا بلند شدوگفت:من میرم به سه یونگ سربزنم جیمین میشه لطفا هانا رو برسونی خونه؟
جیمین:بله حتما
میکا رفت توی اتاق سه یونگ
هانا:میکا عجیبو غریب شده
جیمین:پاشو بریم برسونمت.
هانا:باشه بریم
جیمین و هانا سوار تاکسی شدنو رفتن
——–
میکا کنار تخت سه یونگ نشست و صورت سه یونگو نوازش کردو موهاشو کنار زد وگفت: لطفا زود خوب شو …ازالان به بعد من ازت مراقبت میکنم
۳ساعت گذشت تا بالاخره سه یونگ چشماشو باز کرد…
میکا:حالت خوبه؟
سه یونگ چشماشو بهم مالید و با دیدن میکا تعجب کردوگفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
میکا:تو به این کار نداشته باش الان خوبی؟
سه یونگ :به توچه؟ من کجام؟؟
یه نگاه به دورو برش انداخت و سرمو ازدستش کند
میکا:داری چیکار میکنی؟
سه یونگ:به تو ربطی نداره
از رو تختش بلند شد که بره و میکا مانعش شد
سه یونگ بلند سر میکا فریاد زد:میخوام برم ازاینجا
میکا:باشه اروم باش باهم میریم..
میکا هزینه بیمارستانو پرداخت کرد و برگشت و دید سه یونگ نیستش با عجله دوید و دید که سه یونگ داره میره به سمتش رفتو دستشو گرفت.
سه یونگ:چه غلطی میکنی ولم کن
میکا:معذرت میخوام.
سه یونگ یه نیشخند طعنه امیزی زدوگفت:معذرت میخوای؟
میکا:اره معذرت میخوام
سه یونگ:واااای که چقدر تو پررویی اصلا دلم نمیخواد ریختتو ببینم گمشو
میکا :گم نمیشم دیگه میخوام کنارت باشم
سه یونگ:چی؟
میکا:یه بار اشتباه کردم دیگه تکرارش نمیکنم
سه یونگ: اون روزی که منو تنها تو اون جزیره ول کردی باید به اینجاش فک میکردی
میکا: من واقعا متاسفم
سه یونگ شروع کرد به گریه کردن وگفت: متاسفی؟ اصلا میدونی من چه حالی داشتم میدونی؟(میزنه توسینه میکا) چطور تونستی منو تنها ول کنی اونم جایی که زبونش نمیفهمیدم..اصلا بفکر ما بودی؟
میکا: واقعا دسته خودم نبودم من دلیل داشتم واسه اینکه با عجله رفتم..صبرکن یه لحظه منظورت ازما چیه؟
سه یونگ: هه یعنی تو واقعا نمیدونی؟
میکا:من چیرو باید بدونم؟
سه یونگ :برو کنار که نمیخوام ریختتو ببینم
میکا:تا نگی منظورت چیه ولت نمیکنم
سه یونگ بلند میگه: واقعا نمیدونی؟ انقدر زود فراموشم کردی حالا من به کنار بچمون چه گناهی داشت هوم؟
میکا: چی؟ بچ…بچه؟
سه یونگ: برامن نقش بازی نکن که نمیدونستی…
سریع رفتو یه تاکسی گرفتم..
میکا هنوز تو شوک بود تا به خودش اومد سه یونگ رفته بود.
میکا:اه لعنتی..
سه یونگ از موقعی که تو تاکسی نشست گریه کرد تا وقتی که رسید….
————–
میکا به خونه برگشت هانا دم در منتظرش بود وتا دید که میکا اومدباعجله به سمتش رفت…
هانا:اوپا چی شد؟
میکا:حالش خوبه نگران نباش
هانا یه اهی از ته دل کشیدوگفت:راستی تو از کجا میشناختیش؟
میکا: هانا من خستم میخوام بخوابم
هانا: ولی اخه….
میکا به اتاقش رفتو درو روی خودش قفل کرد…
————-
مکان:خوابگاه دخترا
همگی رو تختاشون خوابیده بودن و به اتفاقایی که براشون افتاد فکر میکردن
دنسا: معلوم نیس داره چی به سرمون میاد
دنی: اره واقعا منم کم کم دارم میترسم
ریکا: من واقعا ازاینکه فردا قراره به اون کلاس بریم وحشت دارم
دنسا: جیسا ساکتی؟
جیسا: چی بگم راستش….اِه در میزنن
دنی: یعنی کیه این وقت شب؟
ریکا: خب برید درو باز کنید
دنی:خودت برو باز کن
ریکا: تو که شجاع ما بودی چیشد نکنه ترسیدی؟
دنی از رو تخت بلند شدو دست به کمر ایستاد وگفت: نخیرم من نمیترسم
همگی رفتن توی هال و دنیم درحالی که دستاش میلرزید دستگیره درو باز کرد…
هانا: اه بابا چرا انقدر طول دادید تا درو باز کنید یخ زدم تو این سرما
دنی یه اهی کشیدوگفت: وای تویی که هانا
دنسا:خیالمون راحت شد
هانا: په فک کردید کیه؟ نکنه میخواستین جناب روح براتون در بزنه که واسش در بازکنین؟
بقیه دخترا خودشونو زدن به بیخیالی که یعنی اینطور فکر نکردن ..
هانا زد زیر خنده وگفت: واقعا فک کردید روحه؟ اخه باهوشا روح مگه در میزنه؟ نوووچ پرو ترازاین حرفاس سرشو مثل گاو میندازه پایین و میاد داخل بدون اجازه اداب معاشرت بلد نیست نکبتی(دوستان ببخشید از کلمات زشت استفاده کردم)
اینو که هانا گفت همگی پوکیدن از خنده درحال خندیدن بودن که دیدن یورا ژاکتشو پوشیده و ازاتاق بیرون اومد
دنی:کجا بسلامتی؟
یورا: میخوام هوا بخورم
جیسا:این وقت شب؟تنهایی؟
دنسا:نه نمیشه نمیزارم بری خطرناکه
یورا:جیسا توهم باهام بیا
جیسا:من؟
یورا:میخوام باهات حرف بزنم لطفا
دنسابالحن تند گفت:نمیشه فردا حرف بزنید؟
جیسا:نگران نباش عزیزم میریمو زود میایم
جیساهم ژاکتشو پوشید و با یورا رفتن لب ساحل نشستن
جیسادکمه های ژاکتشو بست:وای چقد سرده تو سردت نیس؟
یورا خیلی جدی حرف زد و به جیسام اصلا نگاه نکرد: میخوام یه سوال ازت بپرسم
جیسا تاحالا ندیده بود یورا انقد خشک و رسمی باهاش حرف بزنه یکم جا خوردوگفت: بپرس
یورا برگشت و مستقیم تو چشمای جیسا زل زد:چرا انقدر خودتو مهربون جلوه میدی؟
جیسا خندیدوگفت: چی؟! منظورت چیه!
یورا: منظورمو خوب میفهمی
جیسا:سعی داری چیرو بهم بفهمونی؟
یورا: حالم از خودنمایات بهم میخوره واقعا از تظاهر به مهربونیت حاله تهوع دارم
جیسا: چی گفتی؟ توچته؟ مشکلت چیه؟
یورا:هه…مشکلم؟ مشکل من تویی از زندگیم گمشو بیرون
جیسا: چی داری میگی(دستای یورا رو گرفت ) میدونم خیلی فشار روته اما چرا بامن اینطوری حرف میزنی مگه باهات چیکار کردم؟ چه کار اشتباهی ازمن دیدی؟
یورا دست جیسا رو با عصبانیت کنار زدوگفت: تو درمقابل من هیچی نیستی انقد خودتو دسته بالا ندون
جیسا:چی؟
یورا:تو جز گدایی که همیشه چیزای کهنه من گیرت میاد ..هیچ عددی نیستی میفهمی؟
جیسا اعصابش خوردشدو بلند شد ایستاد و باعصبانیت گفت:داری چه چرت و پرتی میگی؟گدا؟
یورا هم روبه روش ایستاد و با لحن تندی گفت: اره گدا…اها مامانت چیزی بهت نگفته نه؟ که تو خونه ما کلفتی میکنه و تمام لباس های کهنه منو که علاقه ای بهشون ندارمو برات میاره؟ هرروز میبینم لباسای دور انداخته منو میپوشی اما بروت نمیاوردم چون دلم برات میسوخت..(یه تیکه از لباس جیسا رو گرفت)اینی که هم پوشیدی لباس منه میخواستم بندازم اشغالی که مامانت برش داشت…
جیسا اشک تو چشماش جمع شده بود و نمیدونست باید چی جوابش بده فقط خودشو کنترل کرد که جلوی یورا گریه نکنه ….
درحالی که با تنفر تو چشمای یورا زل زده بود دکمه های ژاکتشو باز کرد…یورا هم دست به سینه جلوش ایستاده بودو نیشخند مرموزانه میزد…
جیسا هم ژاکت و هم لباسش رو بیرون اورد و پرت کرد تو صورت یورا و گفت: من نیازی به دلسوزی تویکی رو ندارم
وروشو برگردوند که بره یهو ایستاد و نیمه مایل برگشت و گفت: ازالان این منم که باید برات دلسوزی کنم پس منتظرم باش…
یه نیشخندیم زدو رفت…یورا هم از عصبانیت لباسا رو از رو زمین برداشت پاره پاره اشون کردو انداخت تو اب….
جیسا تنها یه زیر پیراهنی سفید برش بود و به خوابگاه هم نرفت…نزدیکای ساعت ۴:۳۰ بود که به خونشون رسید درخونه رو محکم کوبید و مادرش درو بازکرد و با دیدن وضعیت دخترش کلی تعجب کرد…
-دخترم حالت خوبه بیا داخل
جیسا رفت تو خونه و با صدای بلند فریاد زد:چرا؟ چرا بامن اینکارو میکنی؟ چرا؟
مادرش شروع کرد به گریه کردن و دستشو روی دهنش گذاشت و فقط اشک ریخت
جیسا با عصبانیت درحالی که اشک از چشمش میریخت: گریه نکن جواب منو بده چرا لباسای دور ریخته یورا رو به من میدادی؟ و میگفتی از دست فروشا که ارزون بوده میخریدی؟ چرا بهم نگفته بودی کلفتی میکنی و دروغ گفتی تویه خیاطی کار میکنی؟ چرا چرا چرا؟؟؟
-متاسفم دخترم منو ببخش نمیخواستم باعث بشم جلوی دوستات شرمنده بشی و نمیدونستم یورا رو میشناسی
-الان به اندازه کافی تحقیر شدم
-معذرت میخوام دخترم
مادرش جیسا رو که روزمین نشسته بود بغل کرد مثل ابر بارون گریه میکرد
جیسا با نفرت عمیقی که تو دلش داشت گفت: نه مامان معذرت نخواه تو کار اشتباهی نکردی کسی که باید معذرت بخواد تو نیستی…
———–
فردا صبح پسرا زودتر به مدرسه رفتنو کلاس رو تمیز کردن …یک ساعت بعد دختراهم با ونشون به مدرسه اومدن…
هانا: من هنوز مطمعن نیستم بتونم تو کلاس بمونم
ریکا: چاره ای نداریم باید تحمل کنیم تا امسال تموم شه
جین: اوه اومدین
دنی: اره اومدیم
وی با خنده دلرباش رفت جلوی دنی و دستاشو بازکردوگفت: خوش اومدی دلبندم
دنی هم خندیدو وی رو بغل کرد وگفت: متشکرم اقای عزیزم
هانا:نوچ نوچ نگاه این دوتارو
دنی تو بغل وی:حسودی نکن
هانا اخم هاشو توهم کردوگفت:کی حسودی کرد..اصلا اصلا توچرا باهام حرف میزنی من باهات قهرم
دنی:نکه من شیفتتم قهر باش بدرک
وی:اه عزیزم این چه طرز حرف زدنه؟
دنی چپ چپ نگاه وی کردوگفت: تو طرف منی یا اون؟
وی : معلومه که طرف توهم ولی رفتارت اصلا پسندم نیس
دنی:چی؟؟؟
جیمین:حق با ویه…شما ناسلامتی دوست صمیمی بودید
هانا سرشو زیر انداخته بود دنی هم زیر چشمی نگاهش میکرد و اروم گفت: معلومه که دوسته صمیمیه
هانا با عصبانیت سرشو بالا اورد و ایستاد و گفت: نخیر کی گفته تو دوست صمیمی منی ؟
دنی:درسته نیستی
جیمین و وی با تعجب به این دوتا خیره شده بودن
هانا اخم کرده بودو دنی هم اخم کرده بود و هردو دست به سینه رو به رو هم ایستاده بودن…وشروع کردن به جرو بحث
——–
دنسا لب پنجره ایستاده بودو به دعوای هانا و دنی نگاه میکرد..
رپ مون کنارش اومدو گفت:نمیخوای بری دعواشونو حل کنی
دنسا خندید وگفت: اینا درست بشو نیستن الان دعوا میکنن دو دقیقه دیگه تو بغل همن اصلا تو دلی ندارن..
هنوز حرف دنسا تموم نشده بود که دنی و هانا همو بغل کردن
دنسا:نگفتم؟
رپ مون شروع کرد به خندیدن
جیمین و وی : الان اشتی کردید؟
دنی: په انتظار داشتی تا ابد قهر باشیم؟
وی: الان که داشتید بهم فهش میدادید
هانا موهای دنی رو نوازش کردوگفت: ما همیشه همینجوریم بعد ازاینکه تخلیه خودمون کردیم به روال عادی برمیگردیم
وی و جیمین یه نگاه تعجب اوری بهم انداختن..
دنی: خیلی چیزاس که شما درباره ما نمیدونید
هردوتاشون خنده شیطنت امیزی به اون دوتا زدن…
جی هوپ صندلیشو کنار ریکا گذاشت و نشست پیشش وگفت: خوبی عشقم؟
ریکا دستای جی هوپ رو گرفت:تا وقتی تو کنارم باشی خوبم
جی هوپ: توهم همینطور
ریکا رو تو بغلش گرفت ریکاهم سرشو روی شونه های جی هوپ گذاشت
رپ مون یه سرفه کردوگفت: اهم چیزه میخواستم ازت یه سوال بپرسم
دنسا: ازمن؟ خب بپرس
رپ مون سرشو پایین گرفت و گفت: تو احیانا دوست…پسر داری؟
دنسا: چی؟
رپ مون: خب چیزه….
دنسا خنده اش گرفتو گفت: نه ندارم
رپ مون سرشو بالا اورد و به چشمای دنسا نگاه کردوگفت: میدونم برات سخته مخصوصا الان که داری یه ایدل میشی اما من ازت یه درخواست دارم
دنسا:چه درخواستی؟
رپ مون:میتونی عشق منو بپذیری و دوست دخترم بشی؟
دنسا خیلی دلش میخواست بگه اره اما نمیتونست و خیلی رک گفت: نه متاسفم نمیتونم درخواستتو بپذیرم..
وبا عجله از کلاس خارج شدو رپ مونم مث گلوله دنبالش دوید و توی سالن دستشو گرفت وگفت: اگر بخاطر اون اتفاقه برام مهم نیس…
دنسا اشک تو چشماش حلقه زدو با تعجب برگشت به سمت رپ مون وبابغض گفت: کدوم اتفاق؟
رپ مون اشک تو چشماش جمع شد: اتفاقی که روز یکشنبه….
دنسا شروع کرد به گریه کردن:بسه دیگه بسه نمیخوام بشنوم
رپ مون دنسا رو بغل کرد وگفت: متاسفم که نتونستم ازت مراقبت کنم
دنسا رپ مونو هل دادوگفت: نکنه توهم همدستش بودی؟ اره باهم نقشه کشیدین؟
رپ مون: میدونی داری چی میگی؟من چطور میتونم با کسی که عاشقشم اینکارو کنم؟ من حتی جرعت نداشتم بهت بگم اونوقت چطور اجازه میدادم یکی بهت دست بزنه
دنسا: ولی بهم دست زد …میفهمی دست زد
نشست رو زمین و گریه میکرد
رپ مون بغلش کردوگفت: نگران نباش من ازش انتقامتو گرفتم
دنسا: چطوری….نکنه اون سری که صورتش پراز زخم بود…
رپ مون: اره کار من بود ولی این برا اون حیون کم بود کاری کردم که امروز همه چی تموم بشه
دنسا: منظورت چیه؟
رپ مون: امروز تمام مدارکی که جعل کرده بود و کلاهبرداریاش تمام دست پلیس دادم خیلی طول کشید تا بتونم اونارو جمع کنم اما بالاخره تموم شد امروز میوفته زندان
دنسا: نام جون..تو..
رپ مون: دیگه لازم نیست نگران باشی همه چیز تمام شد میتونی راحت زندگی کنی
دنسا رپ مونو بغل کردوگفت: ممنونم واقعا ممنونم
رپ مونم نیشخندی زدوگفت: اگه ممنونی پس دوست دخترم شو
دنسا هم خندیدو قبول کرد….

26 نظر در “sunday-18

  1. یعنی عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی وری لایککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک آجی مرسی ^^ ! لطفااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بازم زود قسمت بعد رو بزار منتظرشم ^^ ! و راستی برو توی قسمت ۳ blood love نظر بده خواهشششششششششششششششششششششش …..

  2. اوپس اوپام دکتررررر بوده نمدونستم
    اما وایسا بینم :|||||
    (¬_¬)سه یونگ حاااااااممممممللللللله بود؟؟
    اینا امریکا چ غللللطی میکررررردن؟!
    خاک ب گورم داداشی زشته
    و عامااااااااا
    یورا بی تمدن بی شخصیت فرومایه این چ حرکت زشتی بود هیم؟! نوچ نوچ نوچ زشته
    از من و‌دنی بیاموزید چ باهم خوبیم واخ واخ واخ
    رپ‌مووووونی بی تربیت تو میدونستی سکوت کردی؟!
    بعد ی سوال دیگه
    این یارو بره زندان ک کمپانی رو هوا میره ک
    نمیره؟!
    یورا و‌هوپیم بد لاو‌میترکونن نمیگن من میبینم ‌دلم میخواد خو عه ノ(¬_¬)
    دیگه واقعا زیادی فک‌زدم
    اینم بگم دگ واقعا میرم
    O(≧∇≦)O یکی یدونت دلش واست تنگ شده بود
    برم دیگه بابای

    • اره میکا یه پا دکتر بود واس خودش
      باید داداشت ادب کنی حالا هنو مهتاب نیومده ببینه اوضاع چه خبره خخخخخخ
      اره یورا کار بدی کرد
      منم دلم برا یکی یدونم تنگ شده بود

  3. وای عزیزم چه رمانتیک …
    خیلی قشنگ بود البته یکم ناراحت کننده اما در کل خیلی خوف بود ^^
    میسی میسی میسی زودتر قسمت بعد و بزار لطفا ممنون :-*

  4. من حامله بودم؟؟؟؟۰_۰ ۰_۰ ۰_۰
    میکا خدازده …هانا باید بیاد جلو این داداششو بگیره هاااا!!!
    وای بچم مرده؟؟؟الهی دلم کباب شد !!!خخخخخخ
    یورا چه ترسناک شد وووییی اخی جیسایی شیطونه میگه هم بره سراغ جین هم سوگا تا حال یورا جا بیاد خخخخ
    وای مادری کجا بودی نبودی دلم پوکیده بود واست♡♡♡این قسمتم عالی …امیدوارم بتونی بقیشو به راحتی بذاری^_^

  5. اووووووووووووووووووخی دلم برای جسیکا کباب شد…بیچاره…من باید با یورا ی بحثی داشته باشم وگرنه این طوری نمیشه…
    هه…میکا هم عشقشو یافت کرد
    مرسی اونی❤

  6. سلام آجی من زهرام خ داسیتو میدوستم درواقع این سایتو دیشب پیداهیدم تا الان داشتم داستانیی که تیزرشون جالب بود رو میخوندم داسیتو خیلی میدوستم فقط دلم واسه کوکی کباب شد راستشو بخای آجی….یه فکری واسش بکن گناه داره عشقولیم:'(:'(خب دیگه خ حرف زدم موفق باشید<۳فایتینگ!

    • سلام اجی خوشبختم گلم منم نگینم
      خوشحالم داستانمو دوست داشتی وممنون که داستانامونو خوندی
      اره کوکی گناه داره
      فایتینگ

  7. من امتحانام تموم شد .. حالا دیگه ازادم ولی همشون رو گند زدم خخخخ
    ….
    منو هانا اگه نزنیم تو سر کل هم جای تعجبه … هه هه هوهو هاها
    …..
    دق مرگ میکنی مارو .. تورو خدا زود زود بزار

    مرسی اونی

  8. وای خیلی خوب بوووووووووووووود…
    جیسااا …گنا دارههه…دیلم سوخت براااش…هههقق
    یورا هورامه دیه ن؟؟؟؟؟؟؟؟/
    بیچاره هوری ….خخخخخ
    دنسااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا رپیییییییییییییییییییییییییییییی یوهووووووووووووووووووووو
    خخخ
    مرسیییییییییییییییی اجییی

    • اره جیسا گناه داده….
      نه دیگه هورام نیس داستانو نخوندش …یورا فقط یوراهه کسی نیس خخخخخ
      خواهش گلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *