sunday-17

پارت ۱۷ هم نوشتم^^

امیدوارم خوشتون بیاد البته پارت ۱۸ هم نوشتما بستگی به شما و نت داره که بتونم بزارمش

نظر خوب بزارید منم تلاشمو میکنم که براتون بزارم

عکس این پارتم همینجوری یهو دلم خواست هانا و شوگا و سه یونگ بسازم ربطیم بهم ندارن ولی دیگه ساختمش خخخخخخ

http://s6.picofile.com/file/8195089726/smoke_texture2778.jpg

دخترا و پسرا سر کلاس نشسته بودن اصلا حالو حوصله نداشتن خیلی ساکت و بی حال به حرفای معلمشون گوش میکردن….یه هفته از اون جریان گذشته بود…
بعد از خوردن زنگ تفریح….
هانا: من واقعا خسته شدم ازاین اوضاع…(داد میزنه)هی شما ها وایسید…
بقیه دخترا ایستادن ببینن چی میخواد بگه
هانا خیلی جدی گفت:تو اینه به خودتون نگاه کردید؟ این چه وضعیه ؟ هرروزمون مثل هم شده نه حرفی نه خنده ای نه شوخی ای مثل مرده متحرک شدیم بسه دیگه اره مینجو دوستمون بود که مرد بنظرتون اون خوشحال میشه مارو اینجوری ببینه؟ معلومه که نمیشه …مینجو با مردنش غم بزرگی برای ما گذاشت ولی ما باید خوشحالش کنیم اون ارزوش خوشحال زندگی کردن و موفق شدن بود شاید اون نتونه اینجا درکنار ماخوشحال باشه ولی ما که میتونیم خوب زندگی کنیم و ازاینجا اونو خوشحال کنیم
یورا: درسته حق با هاناهه…مطمئنم مینجو دوست نداره مارو ناراحت ببینه پس کاری نکنیم که ناراحت بشه
بقیه دخترا: موافقم
——
توجمع پسرا
جیمین کنار جونگ کوک نشست و دستشو روی شونه هاش گذاشت و گفت: جونگ کوک انقدر غصه نخور حتما قسمت بوده اینطوری بشه خودتو ناراحت نکن
جونگ دقیقا مرده متحرک بود نه حرفی میزد و نه چیزی میخورد بزور بهش غذا میدادن..
جیمین: ببین چه لاغرشدی! اگر مینجو رو دوست داری بخاطر شادی روحش دیگه اینطوری نباش…خودت میدونی که چه دختر شادو پر انرژی ای بود دوست نداشت اطرافیانش غمگین باشن پس اونو ناراحت نکن ازت انتظار ندارم شادو خوشحال باشی فقط ازاین حالت بیرون بیا باشه؟
جونگ کوک اشک از گوشه چشمش پایین افتاد و با سر تایید کرد
جیمین خوشحال شد و یه لبخند ارومی زدوگفت: افرین این کار درستیه..
این زنگ اخر بود که بچه ها سرکلاس بودن و طبق معمول زنگای اخر معلم سر کلاسشون نمیرفت…
همگی رو صندلی هاشون نشسته بودن که جیمین رفت رو میز معلم ایستادو شروع کرد به مسخره بازی و شکلک در اوردن که بقیرو بخندونه و ازاین جو سردو خشک بیرون بیان
همگی با حرکات جیمین پوکیده بودن از خنده .جونگ کوک فقط نمیخندید…
وی هم بلند شدو کنار جیمین ایستاد و شروع کرد ادای رقص دخترا دراوردن….مشغول فوضولی کردن بودن که برق مدرسه رفت….و چون نزدیکای غروب بود کلاس نسبتا تاریک بود…
شوگا:برقا رفت؟
ریکا:اره مثل اینکه…
یهو از کلاس بغلی به پشت کلاسشون صدا اومد
رپ مون: صدا چی بود؟
سه یونگ فک کنم زدن به دیوار..
که یهو صدای ضربه به دیوار بلندترشد
هاناو یورا جیغ کشیدن از ترس..
دنی: این دیگه چه کوفتیه
وی:به اعصابت مسلط باش عشقم
دنی بااخم برگشت به وی نگاه انداخت وگفت:توچی میگی این وسط؟
سه یونگ از حرکات وی و دنی خندش گرفته بود مونده بود بخنده یا بترسه…
جین: بهتره از کلاس بریم بیرون…
جی هوپ : من موبایلمو نیاوردم یکی یه موبایل بده تا چشممون ببینه داریم کجا میریم ..
دنسا:اِه موبایل من کجاست؟
یورا و هانا و دنی: مال منم نیست
جیسا و ریکاهم هرچی گشتن موبایلشونو پیدا نکردن …
پسراهم کیفاشونو گشتن اما موبایل اوناهم نبود
شوگا: این دیگه چه مسخره بازی ایه موبایلامونو کی برداشته
جی هوپ: درم قفل کردن
ریکا: باز دوباره یکی داره اذیتمون میکنه
شوگا:فقط دستم بهش نرسه میکشم هرکی که اینکارا رو میکنه
یورا: حالا چیکار کنیم؟
رپ مون: باید صبرکنیم تا برقا بیاد…
جیمین: نزدیک به هم باشیم تا برای کسی اتفاقی پیش نیاد
همین که گفت یورا شروع کرد به جیغ کشیدن…
کسی هم که چشمش نمیدید فقط صدا میشنیدن
یورا: کمکم کنید یکی داره دسته منو میکشه….ولم کن لطفا ولم کن…
پسرا هرکدومشون یه جا افتادن تا بتونن یورا رو بگیرن…
که خوشبختانه وی تونست یورا رو بگیره…
وی : واااااای این چیه کی داره میکشدت
یورا : نمیدونم ….
یورا دست چپشو داشتن میکشیدن و وی هم دست راستشو گرفته بود …
که یهو یورا پرت شد تو بغل وی و افتادن رو زمین…
یورا سرشو ازرو سینه وی بلند کرد..
وی: خوبی؟
یورا: اره ممنون فقط دستم خیلی درد میکنه و میسوزه…
رپ مون: جریان چیه کی داره سر به سر ما میزاره؟
شوگا :یورا حالت خوبه اسیبی ندیدی؟
یورا: نه خوبم…
جین: اونو دیدین؟
جیمین: چیرو
جین: اون زنه
رپ مون: کدوم زنه؟
جین: اهههههه همین الان اینجا رد شد چطور ندیدینش موهاش بلندو مشکی بود و یه لباس سفید برش بود
شوگا: تو چطور تو تاریکی دیدیش من که حتی دستمم نمیبینم
جین: نمیدونم بابا ولی همچین کسیو دیدم
جی هوپ: هنوزم هستش؟
جین:نه ناپدید شد یهو
جونگ کوک بعد از یک هفته حرف زدوگفت: منم دیدمش
جین: واقعا دیدیش؟
جونگ کوک: همون دخترس که اون سریم دیدمش
شوگا:لعنتی پس دوباره دارن ازمون مستند میسازن
جونگ کوک: این دختر جزیی از مستند نیست….اون دفعه که این اتفاقا پیش اومد وقتی که درسالنو برامون بازکردن اون دختر نبودش از رئیس پرسیدم که همچین کسیم تو این مستندبوده یا نه..که گفت اصلا دختریو نفرستاده فقط درو رومون قفل کرده و چراغارو روشن خاموش کردن…ولی من یه نفرو دیدم درست مثل الان که جینم دید..
هانا با ترس و لرزگفت:یعنی چی این؟
جونگ کوک:یعنی اینکه اینجا یه روحه
همین که جونگ کوک اینو گفت دخترا شروع کردن به فریاد زدن و محکم تو در کوبیدن…
رپ مون و جی هوپ سعی کردن دخترا رو اروم کنن
جیمین هانا رو تو بغلش گرفتو گفت:نترس من وپیشتم
وی هم دنی رو بغل کردوگفت:تا وقتی من کنارتم لازم نیست ازچیزی بترسی
دنی:من نمیترسم لازم نیست انقد محکم فشارم بدی له شدم
وی:چیش…اره میدونم تو شجاعی ولی من ازت مراقبت میکنم حرفیم نباشه چیزی نگو بغلتم میکنم همین..
دنی ازحرفای وی خندش گرفته بود
جینم دست جیسا رو گرفته بود
شوگا و یورا هم کنار هم ایستاده بودن
ریکا هم تو بغل جی هوپ بود
رپ مونم کنار دنسا ایستاده بود و خیلی اروم دستای دنسا روگرفت
دنسا:داری چیکار میکنی؟
رپ مون: من ازت مراقبت میکنم تو فقط کنارم باش
دنسا ازشنیدن این حرف خوشحال شدو دستای رپ مون رو گرفت..
سه یونگ کنار جونگ کوک بدون هیچ حرفی نشسته بود
۲ساعت گذشت وهیچ خبری نبود همگی رو زمین نشسته بودن…
سه یونگ:اههه چه خبره خستم شد چرا هیچکی نمیاد پرس ما کنه
شوگا:باید به این روال عادت کنی
جی هوپ:ما کلا عضوی ازاین مدرسه نیستیم انگار…
یکی از پنجرها محکم شکست و شیشه هاش ریز ریز شدن صدای خیلی بلندی داد…
جیمین: این چی بود؟ قلبم ایست کرد
جین:یکی از پنجره ها شکست
شوگا:چه خوب پس بیاید ازاینجا بیرون بریم..
رپ مون:نه صبر کن ماهنوز نمیدونیم تو راهرو چه خبره
شوگا:پس میخوای همینجا بشینی همینجور؟
رپ مون:مراقب دخترا باشید اونارو پشتتون بگیرید تا اسیبی نبینن مواظب خورده شیشه هاهم باشید یکی یکی از پنجره بیرون میریم..
شوگا:من اول میرم
شوگا ازپنجره پرید تو راهرو و بااینکه تاریک بود یه نگاه به دوروبر انداخت وگفت:خبری نیس بیاید…
همگی از پنجره بیرون اومدن فقط سه یونگ مونده بود..همین که اومد ازپنجره بیاد بیرون یکی ازپشت لباسشو کشیدو افتادتوی خورده شیشه ها..تمام توی دستاش و پاهاش شیشه رفته بود…
جونگ کوک سریع پرید تو کلاس وگفت: خوبی؟
سه یونگ ازدرد بغض کرده بودوگفت:نه تو دستاوپاهام شیشه رفته خیلی درد میکنه
جونگ کوک :بیا پشت من کولت میکنم
سه یونگ ازپشت جونگ کوکو بغل کردو ازپنجره بیرون اومدن..
جیسا:خب حالا بیرونم اومدیم الان باید چیکار کنیم؟
رپ مون:باید…
که از کلاس کناری که ته راهرو بود باز صدا اومد
همگی سراشونو برگردوندن به طرفی که صدا بود
انگار یه نفر پشت در کلاسه گیر کرده بودو با مشت میکوبید تو در..
هم دخترا هم پسرا خیلی ترسیده بودن کسیم جرعت نمیکرد بره نزدیک دره بشه…
جیمین:کسی اونجاس؟
همین که جیمین این حرفو زد صدا قطع شد
ویهو محکم تو دره کوبیدن..
وی:یا خدا این چیه دیگه کم مونده سکته کنم
یهو یه صدای نازک دخترونه ای اروم گفت: لطفا کمکم کنید…
دنسا:شنیدید؟
یورا: اره
جیمین: فک کنم یه دختر تو اون کلاسه باید بهش کمک کنیم
جی هوپ:نه مااز هیچی خبر نداریم نباید کاری کنیم
دوباره تو درکوبیدوبازم گفت:کمکم کنید…
جونگ کوک: من میرم نزدیک ببینم چن خبره
مونی:صب کن منم بیام تنها نرو…شماهم همینجا وایسید…
جونگ کوک و رپ مون نزدیک در شدن..همین که جونگ کوک دسته درو گرفت که بازکنه برقا اومدن و همه جا روشن شد…
دخترا چشماشونو بستن چون نور چراغ اذیتشون میکرد…
جونگ کوک هرکاری میکرد دره باز نمیشد …
کوکی:اه لعنتی قفله
رپ مون تو درزدوگفت:هنوز اونجایی؟دختر؟
ولی هیچ جواب و عکس العملی ندید
کوکی و رپ مونم برگشتن پیش بقیه
یورا:نگاه دستم…
همون دست چپش پر از خراش ناخن بود یورا که نمیدید دستش چی شده و حالا که برقا اومد تازه دید دستش پرازخون و خراشه و کبود شده
شوگا:وااای ببین چی شده….بیا بریم از دفتر پانسمانش کنم
دست یورا رو گرفت و بردش
رپ مونم دست سه یونگو گرفت وگفت:بزار شیشه هایی که تو دستته بیرون بیارم ..جونگ کوک کمک کن شیشه هارو از تو پای سه یونگ بیرون بیار
جونگ کوک:چی؟
رپ مون:زود باش
مونی با شال گردنش دهنه سه یونگو بست چون خیلی دردش میگرفت..
وشروع کردن به دراوردن شیشه ها
ریکا سرشو برگردوند تو بغل جی هوپ
هانا هم برگشت رو به جیمین و گفت:نمیتونم این صحنه رو ببینم
دوره سه یونگ پرازخون بود دنی داشت حالش بد میشد که وی دستشو کشیدو برد بیرون..
جیمین و هانا و ریکا و جی هوپم رفتن
جین دست جیسا رو گرفت وگفت:بیا بریم تو حیاط هوا بخوری…
جیسا هم با جین رفت..
سه یونگ از بس درد کشیده بود بدنش هیچ حسی نداشت …تمام لباسای جونگ کوک و رپ مونی هم پر از خون بود…
رپ مون شال گردنو باز کرد..
سه یونگ رنگش مثل گچ سفید شد و حس حرف زدن نداشت
جونگ کوک به مونی گفت:تو برو دستو صورتت بشور من میارمش بیرون
مونی:باشه پس مراقب باش
کوکی:باشه..
کوکی اومد که سه یونگو بغل کنه ازپشت پنجره ها دید که یه نفر رد شد…کنجکاو شدو اومد تو راهرو ولی هیچکی نبود برگشت تو کلاس که بره پیش سه یونگ و همون دخترو بالا سر سه یونگ دید دقیقا پشت سرش ایستاده بود وموهاش تو صورتش بودو نمیشد صورتشو ببینی
جونگ کوک:تو کی هستی؟
دختره فقط صاف ایستاده بود
جونگ کوک :ازما چی میخوای؟
که یهو دستشو بلند کردو به اخرکلاس اشاره کرد
جونگ کوک یه نگاهی به ته کلاس انداخت وگفت:اونجا چیه؟
سرشو که برگردوند به طرف دختره دید نیستش به دورو برش نگاه کرد ولی رفته بود…سه یونگو بغل کردو از کلاس خارج شد……

22 نظر در “sunday-17

  1. بس ک ما عشقیم اومهاهاهاهاهاااااا =)
    ولی وایسا ببینم اینجا چ خبره؟!
    روح داریم عایا؟!
    قراره بمیریم؟!
    منو نککککککش من هنو ب چیم چیم نرسیدم:(
    هق دنی خوش میگذره بغل وی ن؟! عادم فروش بستنیم‌نخرید
    دیدی من و اقامون هی میخوایم اینارو هپی کنیم هی این روحه میاد اذیت میکنه گند میزنه ب حالمون هی زندگی
    میرسی 🙁 ههههق فین فین

    • نترس نمیمیری شما چقدر جونتون براتون عزیزه خخخخخخخخخ
      حالا گریه نکن یه فکری به حالش میکنم

  2. واییییییییییییییییییییییییی یا خدا این دیگه چی بود x(
    یعنی چی میشه؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟
    دلم برا کوکی کباب شد عزیزم کلی گریه کردم ^@^
    خیلی گناه داشت من اصلا از پایان بد خوشم نمیاد…
    لطفا قسمت بعد سریع تر بزار دل تد دلم نیس به خدا

    • سلام^^
      من که نمیتونم چیزی بگم هه هه بزودی میفهمید
      اره کوکی گناه داره
      اگه نتم درست باشه حتما

  3. ابرفرضضضض روحم که داریم !!خدا اخرو عاقبتمونو به خیر کنه!!!!من زندم هنوز عایا؟؟؟با این همه شیشه میشه !!ووویییی ترسناک دوس دارم !خیلی قشنگ بود میسی مادری^_^خسته نباشی:)

  4. اوووووووووووووووووووماااااااااااااااااااااااا
    من تو اتاقم خیلی صدا میاد اکثر اوقات هی تق توق کمد میز میاد ولی عادت کردم .
    الان که داشتم داستانو میخوندم هی می ترسیدم برمیگشتم نگاه وااااااای
    دوباره اومد ..خخخخ .. خوب داشتم میگفتم هی نگاه عقب میکردم ..الانم که
    هانا من امشب نمیتونم تنها بخوابم .. آغا من غلت کردم ..می ترسم

  5. وااااااای….چقدر هیجانی شده …اول فکر میکردم داستان عشقیه …الان میبینم ترسناک شده…خخخخخخخ….ممنون عزیزم…زودی بزار که منتظریم

  6. وای خیلی هیجانش زیاد شد….
    بیچاره کوکیم….
    من تا اخره استان فقط مات و مبهوت(درسته؟)به صفحه زل زده بودم…
    این روحه کیهدیگه؟؟؟
    میخواد کمکشون کنه هااا…ولی چون روحه نمیتونه و اتفاقای عجیب غریب میفته….
    زود قسمته بعدو بزار..موندم تو خماری…
    مرسییییییییییی

  7. هعییییییییییی باشه دیگه…اشکال نداره..
    ولی بیا وبلاگه سپی..آمور میا ۱۵ قسمت گذاشته..عالیه اصننن..خیلی قشنگههه…..
    هیجان انگیز و باحاله..بدو بیا بخووووووووون

  8. عالیه عزیزم ^_^ ! خسته نباشی ^^ لطفاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا زود زود قسمت بعد رو بزار که دل تو دلم نیست برا کوکی شوهر عزیزم که انقدر ناراحت بود منم ناراحت میشم اهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه >_< !!!!!! لطفا اگه امکانش هست اگه داستانی خواستی بزاری یا دوستان خواستن بزارن منو بزار برای کوکی خواهششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش @_@ …..؟!؟!؟ تورو خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا قبول کن ++ …… ؟!؟!؟ (راستی بیا داستان جدیدم رو همبخون که و نظر بده)

    • مرسی نرگسی
      حالا تا من فعلا این داستانو تمام کنم با این نت خراب خخخخخخخ
      داستانتم همشو خوندم دستت دردنکنه

  9. بازم طبق معمول من نفر آخرم
    آبجی خیلی عالی بود اصلا انتظار نداشتم همچین اتفاقی بیفته
    طفلکی جانگ کوک و سه یونگ
    منتظر پارت بعدیم آبجی
    موفق باشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *